من خیلی زندگی مشترک سختی داشتم. از اول همش گریه بود. الان دیگه ۳۸ سالم هست با دو آرزویی که باید برای همیشه باهاشون خدافظی کنم.
۱. آرزوی اینکه مردی عاشقم باشه.
۲. آرزوی بچه داشتن.
خیلی تقلا کردم که تو زندگی مشترکم به این دو تا برسم. ولی بعد ۷ سال تلاش، امشب دیگه بیخیال شدم.
من دیگه تلاش برای آشتی کردن قهوهای طولانی همسرم رو نمیکنم.
و دیگه تلاش برای خوب جلوه دادن همه چی برای اینکه بچه دار بشیم نمیکنم.
من پذیرفتم که تو این زندگی بخت من بسته بود و هرگز طعم عشق رو نچشیدم. و پذیرفتم که هرگز مردی نبود که بهش تکیه کنم و بتونم بچه دار بشم.
همسر من آنقدر خسیس بود که من همیشه باید کار میکردم تا مجبور نباشم برای هر چیز کوچکی دستم دراز کنم برای همین همه جوونیم خسته صبح میرفتم سر کار تا شب.
پذیرفتم که دیگه هرگز دنبال عشق نباشم و دیگه هرگز امیدی به اینکه مردی عاشقم باشه و بهش تکیه کنم ندارم.
سعی میکنم خوب زندگی کنم، ولی میدونم این غم سیاه تا آخر عمر با من و در کنار من خواهد ماند..