قرار بود فردا با شوهرم بریم بیرون تفریح
من از ظهر مریض شدم شدید تمام استخوان درد میکنه کاسه چشمم میخواد در بیاد
شوهرم فقط چون برنامه تفریحش بهم خورد کلی بدو بیراه بارم کرد بعدم رفت از بیرون واسه خودش غذا گرفت جلو من خورد برا من نگرفته بود داشتم میمردم از گرسنگی چار دست و پا تا نزدیک یخچال رفتم یه گوجه و نون خوردم دلم خیلی برا خودم میسوزه وقتی اون مریض میشه من مثل پروانه دورش میچرخم
امشب بهم ثابت شد ک دوسم نداره