دوستان من ۱۰ ساله با خانواده شوهرم زندگی کردم تو این ده سال خدا شاهده عین یه خدمتکار بودم برادرشوهرم تصادف کرد با اینکه خودش خونه داشت اوردنش خونه من مراقبت کردم و خواهرشوهرم هم همینطور. اصلا نمیتونستم از خودم دفاع کنم اعتماد به نفس و حمایت کسیو نداشتم. امسال عزمم رو جزم کردم جدا شم چون مادرشوهرم تصادف کرده و من با ۲۷ ساا سن واقعا دیگه همه جام درد میکنه توان مراقبت کردن ندارم. اومدم خونه خودم و میگم نمیرم که نمیرم.خیلی نفرینم میکنن همش میترسم نفرینشون منو بگیره شوهرم دعوام میکنه پشت سرم حرف درمیارن جاریام و خواهرشوهرامم مادرشوهرمو تنها گذاشتن و میگن وظیفه توعه. توروخدا دعا نویسی راه حلی چیزی سراغ دارین اصلا نمیفهمم کاز درستی کردم یا نه دیگه بریدم با دوتا بچه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.