دیر بچه دار شدن دیگه، همش گفتم درامدبالاتر بره، ماشین بهتر خونه بزرگتر، خونم حداقل دو اتاق خوابه باشه که سیسمونی بچینم،مامانم میگفت مگه یه بچه کوچک چقدر جا میخواد نزار سنت بالا بره،ولی من میگفتم حالا حالا ها وقت دارم، مخصوصا اینکه تو فامیل شوهر خیلی ها تو سن سی و پنج سالگی و سی و دو سالگی به بعد باردار شدن ، فکر میکردم همیشه وقت هست، میگفتم بزار عمل جراحی کنم ،گوشی فلان بخرم، مسافرت فلان برم، بچه خودش کلی هزینه رو دستمون میزارن من هنوز به آرزوهای خودم نرسیدم
الان درآمدمون خیلی بهتر شده ولی برای بچه دیر شده مخصوصا اینکه بقیه هم تحت فشار میزارن و حتی غریبه هارم دیگه میگن چرا بچه دار نمیشید، بدیش به اینه که دوتا نی نی تازه هم به خانواده اضافه شده و من خیلی دوست دارم که مثل مامان اونا ،حس مادری رو بچشم، ولی عین بچه ها فقط با نی نی هاشون بازی میکنم و اونا هم با ترحم نگاه میکنم چون فکر میکنن تو این هشت ساله بچه دار نشدیم نمیدونم کنه دیوونه نخواستم ،شوهرمم مظلوم و تابع من