بعد ۶ماه قصه و حالخرابی و بعدش اینکه اوکی شدیم دونستم یه لا.شیه که با همه در ارتباط بوده
دونستم که فقط ته دلش یذره دوسم داشته و حسی نداشته
انقد از شب بیداری و قصه خوردن و گریه زیر چشام گود شده
صورتم لاغر شده
میدونم یروزی فرق منو با بقیه میفهمه که دیگه دیره
چه مدت طول میکشه از یادم بره
الان تنفر دارم ازش ولی یهو گریم میگیره
هرجای این شهر کوفتی میرم یه خاطره ازش هست
التماسش کردم که نرو ولی رفت