شوهرمم که فامیل بودیم شمارمو پیدا میکنه و ب خودم میگه و دوماهی آشنا شدیم و ازدواج کردیم. اون دو ماه آخر سربازیش بود . یعنی واسه ازدواجمون همه موافق بودن. فقط شوهرم خیلی عجله داشت و روزای آخر همش به خواهرش میگفت ب بابا بگو زودتر بریم خواستگاری .
حالا برادر شوهرم میخواد با یکی ازدواج کنه که باهاش چند ساله دوسته. خانومه دوتا بچه داره و مقیم آلمان هست .
گویا پدر شوهرم هم راضی شده به وصلت. ی روز رفتن خونه دختره و مادرش واسه آشنایی . ی روز دیگه دختره رو دعوت کردن خونه مادر شوهرم . خواهر شوهرم بخاطر اینکه دختره واسش همیشه لوازم آرایش و لباس میفرستاد خیلی میخواست خودشو صمیمی بگیره باهاش و وانمود میکرد که هنوز باباش از دوتا بچه خانومه خبر نداره و همش میگفت من بابامو راضی میکنم