2733
2739

شوهرمم که فامیل بودیم شمارمو پیدا می‌کنه و ب خودم میگه و دوماهی آشنا شدیم و ازدواج کردیم. اون دو ماه آخر سربازیش بود . یعنی واسه ازدواجمون همه موافق بودن. فقط شوهرم خیلی عجله داشت و روزای آخر همش به خواهرش می‌گفت ب بابا بگو زودتر بریم خواستگاری .

حالا برادر شوهرم میخواد با یکی ازدواج کنه که باهاش چند ساله دوسته. خانومه دوتا بچه داره و مقیم آلمان هست . 

گویا پدر شوهرم هم راضی شده به وصلت. ی روز رفتن خونه دختره و مادرش واسه آشنایی . ی روز دیگه دختره رو دعوت کردن خونه مادر شوهرم . خواهر شوهرم بخاطر اینکه دختره واسش همیشه لوازم آرایش و لباس می‌فرستاد خیلی میخواست خودشو صمیمی بگیره باهاش  و وانمود می‌کرد که هنوز باباش از دوتا بچه خانومه خبر نداره و همش می‌گفت من بابامو راضی میکنم

ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



2728
2738

واسه خودشیرینی که دختره بیشتر واسش لباس بیاره . همشم‌میگفت عروسی دعوتم و لباس لازم دارم 

.بعد شنیدم به دختره گفت اینا هم خودشون همو میخواستن من رفتم با بابام صحبت کردم . البته داشت یواش می‌گفت شنیدم .‌دختره بلند گفت نه اینکه خیلی دختر خوبیه . منم گفتم چی شده؟ سریع خواهر شوهرم‌گفت بین خودمون باشه . منم ناراحت شدم . شما بودین ناراحت میشدید یا نه. بعدا به خواهر شوهرم گفتم و ازش گله کردم . جلو دختره همش چسبیده بود بهش هی میگفت دستت درد نکنه به خاطر اون لباسا. 

دختره گفت باید واسه اینم ریمل بیارم خواهر شوهرم ی جوری شد گفت نه این ریمل زیاد داره . منم اصلا روم نمیشه ازش چیزی بگیرم تعجبم چ جوری خواهرشوهرم روش میشه 

ب نظرتون جلو دختره ی جوری نگفت انگار واسه ازدواج من دوست بودم با داداشش ؟ در حالیکه اول خودشون با مامانم گفتن بعد رفتن به شوهرم گفتن.‌شوهرمم به خودم پیام داد و‌صحبت کردیم . من از اول میدونستم خونواده ها راضین 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687