اومدیم سلمان شهر دیگه هوا تاریک بود و بچه خسته بود نمیشد بیوفتیم تو جاده بعدیه ویلا اجاره کردیم ساعت ده شب . بچم خوابش برده بود شوهرم رفت بیرون شیر و تخم مرغ بگیره دو دقیقه بعدش شنیدم صدا در حیاط میاد نگاه کردم دیدم یکی داره در رو باز میکنه فکر کردم شوهرمه یهو دیدم یکی دیگه هم اومد داخل . وای چه ترسناک بود . بعد زود زنگ زدم شوهرم دیدم در رو باز کردند و خونسرد و آروم رفتند . شوهرم و مرد دلال خودشونو رسوندند زنگ زدند پلیس . الان خوابم نمیبره شوهرم خسته بود خوابیده ماشینمونم تو حیاطه یه ۴۰۵ داغون . الانم کنارمون تبر گذاشتیم و چوب و قفل فرمون خوابیدیم . خدا نصیب نکنه.