من با خودم چهار تا برادریم داستان زندگیمون خیلی خیلی عجیبه

منو سه تا داداشام از بچگی هم بازی بودیم اختلاف سنیمون دو سال دوسال منم فرزند سوم هستم قضیه از اونجایی شروع میشه که برادر دومم   گوشه گیر شد و از خونه بیرون نمیومد ولی منو بقیه داداشام میرفتیم بیرون بازی میکردیم مثل گذشته و دم غروب که می‌شد میومدیم خونه همیشه همین کارمون بود خلاصه برادر بزرگم بزرگ شد و نزدیک نوزده سالگی رفت خدمت سربازی برادر دومیم بسکه گوشه گیر شد افسردگی گرفت پدرمم آدم بیخیالی بود زیاد به فکرمون نبود برادرم رو بردیم دکتر و دکتر قرص های با دوز کم واسش نوشت از بچگی این برادر دومیم یکم نرمال نبود مثلا من که از اون کوچیکتر بودم حواسش رو داشتم مثلا چموش نبود منظورم از نرمالی خلاصه برادرم گوشه گیر و افسرده شد و چهار پنج بار قرص خورد که خود کشی بدون هیچ دلیلی که الان دیگه پاک روانی شد. الان دنبال اینیم بفرستیمش آسایشگاه خیلی اذیتمون میکنه این از این . برادر بزرگم از خدمت اومد اونم دیگه آدم سابق نبود دیگه روحیه قبلا رو نداشت قبل خدمت خیلی خوب و کاری بود ولی بعد خدمت خیلی بی رمق شد به زندگی الان هم آدم بی مسئولیتی هست اصلا قید این نیس که دنبال این باشه بره سر خونه زندگیش متاهل بشه و این حرفا اینم ۳۶۰ درجه تغیر کرد کلا دلسرد شد به زندگی اینم دلیلش رو نمیدونیم چرا اینجور شد . نوبت من که میرسه منم هول و هوش سه چهار سالی هست که تو سایت های شرط بندی هستم و روزگار خودم رو سیاه کردم خیلی خودم رو عذاب دادم برادر کوچیکمم سلیاک داره ماهی سه چهار میلیون پول خورد و خوراکش میشه واقعا داستانمون غم انگیزه من امید این خونواده ام منم خراب کردم با قمار کردنم دلم خیلی به حال خودمو مادرم میسوزه برادر کوچیکم که بچس برادر بزرگمم آدم بی عاریه ولی میدونم که بی دلیل این اتفاقا رخ نداد واسمون نمیدونم چی شد آخه برادرام از بچگی مشکل خاصی نداشتن نمیدونم بخاطر این بود که خونمون رو عوض کردیم اینجور شد یعنی وقتی که اومدیم توی این خونه این داستانا به مرور شروع شد که یهو به خودمون اومدیم دیدیم به کجا کشیده شدیم