من۱۱سالگی
برای شامخونه بابابزرگم بودیم رفتیم سرویس دیدمخووووناومدم فک کردم دارم میمیرم
با اینکه مامانم برامتوضبح داده بود اما تصور میکردمچندقطره باشه ن انقدر زیاد
خلاصه تا اخر شب با لباس خونی موندمو همش میگفتمامشب میمیرم
اخر شب ب مامانمگفتم انقدر بهمخندید و نوار داد و همون شب همابله مرغون گرفتم
خلاصه اولین بار خیبی سخت گذشت