پارسال بود مامانم در جریان بود و حتی باور کن به فکر این بودش که اسمشو چجوری صدا بزنه به عنوان داماد آینده 🥲
انقدر دوسش داشتم انقدر دوسش داشتم که خدا میدونه میگفت حالش خوب نیست بخاطر غمی که تجربه کرده انقدر گریه میکردم که نگو حرف میخواست بزنه بااون دل گوش میکردم دورش مثل پروانه میچرخیدم یکبار نزاشتم کادو بخره یا یکبار نرفتیم کافه چون نمیخواستم پول خرج کنه تاجایی که میشد درکش میکردم صبحا بی دلیل زودتر بیدارمیشدم بهش صبح بخیر بگم .... عشق من بود جون من بود قلب من بود
ولی کاری کرد خودم ازش جدا شدم تا مدتها شبا تاصبح گریه میکردم زجه میزدم قلبم نمیزد صورتم نمیخندید ...بعدش باهام حرف میزد ولی من دیگه فهمیده بودم نمیخواد منو