یاد خودم افتادم
من مجرد بودم پسرعموم هم مجرد بود
آقا ما یه شب رفتیم خونشون شب شد زن عموم نذاشت برگردیم گفت خطرناکه بمونید فردا بعد صبحونه میرید پسرعموم هم شیفت شب بود
خوابیدیم و فرداش دیدیم از سرکار اومد و چنان اخمی کرده بود که من قشنگ فهمیدم با خودش فکر کرده مامان بابام منو بردن نشونش بدن تا مثلاً بگیرتم یه رفتار هایی میکرد یه حرفایی میزد که نگم
دیگه پامو تو خونشون نذاشتم
متوهم های بدبخت