هیچ وقت کنارش احساس آرامش نداشتم و ندارم و نخواهم داشت
امروز خونه باباش بودم قرار بود اینجا افطاری بزارم مادر شوهرم فوت کرده
بعد باباشهمیشه این وقتا میاد خونه قرار بود بهش یچیزی بگم بخره به پدرشوهرم زنگ زدم بهش که بابا اونجاس میگه خونس میگم نمیاد خونه میگه خونس گفتم آخه خونه نیسکه یکمی آلزایمر داره باباش ترسیدم گفتش نه اینجاس کارش داری با لحن بد گفتم نه چرا اینجوری حرف میزنی تو باهام بعد میخواست قطع کنه پیش همه گفت اااه این زنم اعصاب منو خرد میکنه😐مگه چی گفتم من
به خود باباشم نمیخواستم زنگ بزنم اسم شوهرم اول بود گفتم بزار به این بگم به باباش بگه فلان چیزو بخره خودمم روم نمیشد به خود باباش زنگ بزنم بگم بخر