با یک بنده خدایی آشنا شدم
فقط حرف زدیم
من عاشقش شدم
ولی فهمیدم اون عاشقم نبوده
کلی بهم توهین کرد
عقده هاش و روی من خالی میکرد
اما من چیزی نمیگفتم چون واقعا عاشق شده بودم
شب ها خون گریه میکردم از دستش
ولی دعا میکردم حالش خوب باشه
تا اینکه یک شب بهم گفت من به غیر از تو با دخترای دیگه تو رابطه هستم
خیلی داغون شدم
دلم شکست همون شب گریه کردم گفتم خدایا هرچی سرم اومد سر خودش بیاد تا بفهمه چی میکشم
پنج یا شش ماه با هم در ارتباط بودیم بعد اون حرفش چون خط قرمزم خیانت کار بودن و لاشی بازی بود جدا شدم
سه ماه بعدش اومد سراغم بهم گفت بخاطر دلشکستنت خونه و ماشین و مغازه ام رو بیخودی فروختم
تاوان دادم
حالا راست گفته یا نه نمیدونم اما بعداً که پیگیری کردم فهمیدم اخلاقش به باباش رفته
بابا و مامانش از هم جدا شدن و باباش انگار بچش رو کلا قبول نداره
خودش هم گفت من بچه دوست ندارم
حالا که دو سال گذشته هنوزم دنبالمه اما من ردش میکنم
سه ماه تحت نظر روانشناس بودم و خوب شدم
این اتفاق مال دو سال پیشه