خودش گفت بریم باغ ، اومدیم باغمون
داداشش زنگ زد بهش ما اومدیم نزدیک باغ بیا بیرون، رفت با داداشش بیرون، بعد از یک ساعت اومد که ناهار خورد، حالا هم پاشد رفت ، گفت من اینجا حوصله م سر میره
منم تنها موندم و همه میگن کو شوهرت
حالم ازشون بهم میخوره، نمیفهمن ما یه خانواده ایم و میخوایم پیش هم باشیم
چرا من به این شوهر کردم، چراااااااااااااااااا
خدایا جونمو بگیر راحتم کن