سلام عزیزا
خیلی برخورد خوبی داشت تا خودمو معرفی کردم بهم گفته بود چی بگم و چطوری معرفی کنم
برای اولین بار منو دید محکم بغلم کرد گفت وااااای عزیزمممممم سلااااام خیلی خوش برخورد و محترم بود گفت چیکار میکنی با زحمت هاش خیلی اذیتت میکنه
آخه واقعا ب پسرش خیلی محبت کردم
بهم گفت هرچی بهش میگم زن بگیر ازدواج کن میگه نه ( خدایی راست گفت ب منم اینو حرفو خیلی گفته )
گفت در اخلاق نداره ( نمیدونن که فقط با من مهربون و خوبه🥹
گفت برات کادو گرفتم فرستادم خوشت اومد؟ گفتم بله خیلی خوش سلیقه هستین استفاده میکنم واقعا زیباست گفت نه من سلیقه ندارم ببخشید خوب نبودن خلاصه در آنقدر باهم خوب حرف زدیم ازم تعریف کرد ولی اونجایی که این حرفو زد دستام یخ کرد و لبخند مصنوعی سختی داشتم گفت دعا کن ازدواج کنه ی دختر خوبی بگیره ( من باب میل مادرشم چادریم همه چی اوکیه بعد دستامو گرفت همش بغلم میکرد گفت چرا دستات سردهههه گفتم هنوز افطار نکردم گفت مثل خودشی اونم اول نماز بعد افطار
همش از برادرش میگفت اون پسرمو دیدی؟ اون خوبه شوخه خوش اخلاقه همش از اون میگفت بابااااااااااا من پسرتو میخواممممممممممممم داداششو که نمیخوام
بعد گفت چندتا خواهر برادرین و سوال پرسید
بعد گفت شمارمو ازش بگیر گفتم من روم نمیشه باهاشون صحبت کنم خندید شمارشو داد و منم عمدا زنگ زدم شمارم داشته باشه
گفتم آره ماشاالله خیلی خوبین زیبا هستین گفت اگه من زیبام پس اون چیه خوشگله؟ ب پسرش میگفت گفتم من تاحالا به چهرشون خیلی دقت نکردم الکی گفتم
درسته منو پسرش قبلا خیلی رسمی و جدی بودیم ولی یخ هامون آب شد اما احترام همو داریم نمیدونه که پسرش چقدر باهام خوبه
ولی عاشق مامانش شدم خیلی دوسش دارم فقط خدا کنه بهم زنگ بزنه ی پیام بفرسته بیاد خواستگاریم
فقط یکم احساس کردم از سنم ناراحت شد ی جورایی آخه من ۲۰ سالمه آقا ۳۰
توروخدا خیلی برام دعا کنید از ته دل و قلبتون بخواین مادرش بهم زنگ بزنه احساس میکنم ازم خیلی خوشش اومد
اینم بگم تنها نرفتم با مادرم بودم با مامانمم خیلی حرف زدن اما همه حواس و توجهش ب من بود