مامان عزیزم دوسال و دو ماه شد که سرطان داره
سرطان مغز
نگام میکنه خیلی وقت ها میخوابه. دیگه هیچ توانایی نداره به زور شیمی درمانی چند کلمه نامفهوم حرف میزنه
عید من تو این گذشت که هرروز که میرم خونه مامانم دیگه راضی ب بیدار بودن مامانج شدم هیلی وقته دیگه خداحافظی نمیکنه باهام.دلم میخواد شوهر و بچه رو ول کنم برم کنارش بخوابم
دلم برای همه چیزش تنگ شده