سلام امید وارم خوب باشید
میخواستم یکم با هم درد دل کنیم
الان برای عید آمدم شهرستان با همسرم ولی
برام مثل زهر مار شده انقدر بد ک حتی دلم نمیخواد تا ۱۳ بدر بمونم
یک جوری باهامون رفتار میکنن انگار بچه هاشون نیستیم و فقط ب چشم مزاحم مارو میبینن
با اینکه بگم کم کاست خودم بود چیزی نمیبینم خونه مادرشوهر خرید کردین و تو کارها هم کمک میکنم شلخته نیستم بچم اذیت کن نیست بد دهن نیست ک همش تیکه بندازم
از اونور خونه بابام ک زن گرفته . انگار مزاحمم راحت نیستم امشب میخواستم برم تا خونه کسی . بابام برگشته میگه چیزی جا نزاری لازم بشه بنده خدا فک کرد میرم خونه مادرشوهرم
انقدر اعصابم خورد شده ک نگو حالا ما هم مجبوری تهران قبول شدم و راهمون دور شده وگرنه من چرا بخوام بیام خونشون
با خودم میگم خونه پدر و مادر خودم یا شوهرم اگر جایی برای موندن ندارم با بی خانمان چ فرقی دارم
دلم برای مادرم تنگ شده اگر زنده بود نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره این چیزا ک هیچی نبود