چقد خوب
من نمیتونم، یک سال گذشت و چیزی درست نشد.
واقعا دیگه حوصله اینکارام ندارم انگار دیگه شوق واسه چیزی ندارم خودم حس میکنم لاقل اگه بچه ای میوردم اوضاع بهتر میشد اما فکر نمیکنم اینکارم بتونم انجام بدم چون چیزی از بچه داری ام نمیدونم. مادرم واقعا پشت دختراشو خالی میکنه و حتی آخر هفته یه سر برم خونشون منت میبره با اینکه خودم هر وقت برم شوهرم کلی خرت و پرت میخره میبرم همرام اونجا. یه زمان خیلی تو خودم بودم شوهرم گفت میخوای بری چند روز پیش آبجی داداشات. اما من چون از بس مادرم منت میبره قبول نکردم به شوهرمم روم نشد واقعیتو بگم. ابرو خودم بیشتر میرفت