مادر بزرگ من در زمانی که درحالت که بیمارستان بستری بود و لحظات آخر مرگش بود دائم میگفت داره سید امیره رو میبنم( امام زاده روستامون) بعدش هیشکی باورش نمیکرد آدم به شدت خوبی بود مادر بزرگم...
خالم زمانی که تو کما بود میگفت همش میگفتم چرا پسرم منو تو همچین بیمارستانی آورده که تماما مار و عقربه چرا انقد تار عنکبوت هست...
خالم قبلا تر ها یک اخلاقیات خاصی داشت...که اذیت میشدن بقیه ...
بعد مامان من چون به ضرررشه مال خالم و قبول نمیکنه
مال مادر بزرگم قبول نمیکنه( که مادر شوهرشه)
بعد زندگي پس از زندگی رو تصدیق میکنه