خانوماکل خوانواده ام رفتن شهرستان من نرفتم خیلی به من اصرارکردنبیا من نرفتم تو خونه تنها موندم 17سالم دیروز پاشدم رفتم باغ فاتح یه پارکیه معمولی دختر پسرخوانواده همه میان اما اسمشبد دراومده به ابجیم گفتم رفتم اونجا اونم به مامانم گفت مامانم صبح زنگ زدهر چی از دهنش دراومد گفت گفت به دادش ت خبر دادن تو رو اونجا دیدن علکی میگفت که منو بترسونه هر چی از دهنش در اومد بهم گفت یه فحش هایی به من داد نمیتونم بگم منم گفتم به درک به داداشم گفتن مگه با پسر رفتم تنها رفتم دلم خیلی شکست چرا مامان من اینجوریه اصلا نمیزار پارک برم ببخشید همش فکرمیکنه من اینجور جاها برم بلاسرم میارم حتی نمیزاره سوار اسنپ بشم چیکار کنم چجور رفتارکنم 😔