پارسال پدرم و برادرم برام عیدی میاوردن گفتم بیاین شام شوهرم فهمید پدر مادر خودشم دعوت کرد اومدن شام خوردن رفتن فردا صبحش خواهرزادش زنگ زده بود منتظر بودم به منم زنگ بزنی بیام شوهرم گفته بود برادرخانومم با خونوادش بود گفتم تو معذب میشی بهت نگفتم بعد اومد خونه گف دعوتش کنیم منم گفتم خونه تکونی رو شروع کردم تموم شد دعوتش کن شوهرم خونه تکونی پارسالو انقد ماتم گرفت من اشک میریختم خونه تمیز میکردم تو عید دیدنی حرف از گله کردن شد منم پیش اون خواهرزادش گفتم انقد بدم میاد تا ی شام میدیم بقیه تلفن میگیرن دستشون انگار پول شاممو دادن طلبکار میشن