یه خواهر شوهر دارم ۳تا بچه داره پارسال بعد یکسال دعوتمون کرد شام هفته ی بعدش اومد عوضشو خورد انقد دیر اطلاع داد از بیرون غذا گرفتیم دیگه دعوتمون نکرد الانم همش میگه بچه ها میگن کاش بریم خونه دایی خونه دایی دلمون میخواد و... شوهرمم میخواد بگه بیان شام منم آنفولانزا گرفتم حالم خوب نیس همه بدنم درد میکنه اینم میدونم اونا رو دعوت کنم خودشون پنج نفر با پدرشوهرم مادرشوهرم میشه ۷نفر یه اخلاقی هم دارن چند نفرم بدون دعوت پا میشن میان همیشه بقیه هم قیافه میگیرن ما رو دعوت نکردین آخه پر جمعیتن ما خودمون بچه نداریم وقتی همشونو دعوت میکنم خونه رو به هم میریزن خوشم نمیاد بیشتر از ی خانواده دعوت کنم چون کنترل بچه هاشون وحشتناکه!!
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
شوهرم این چیزا حالیش نمیشه کافیه از بچه هاشون یکی بگه هیچ دعوتمون نمیکنی یا .... این میره رو مخ من دعوتشون کنیم هر چقد میگم مگه ما دو نفریم اونا دعوتمون کردن که من بکنم واسم قیافه میگیره تا دعوتشون کنه
ول کن سخت نگیر. به چشم یکی از وظایف نه چندان خوشایند زناشویی نگاش کن که سالی یکی دوبار باید با لبخند انجامش بدی. به اینکه چی میشه و جبران میکنن و... فکر نکن مهم راضی نگه داشتن همسرته
فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم... تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.