کل سال پسرعموهامو ما نگه داشتیم عمه ام حتی یه شب نبرد پیش خودش نگه داره حالا پدرشوهر مادرشوهرش اومدن تهران اینارو ببینن ظهر یه ناهار بهشون داده بعد شام آورده خونه ی مادربزرگم ما هم اینجاییم از غروب تو گوش بابام خوند که اینارو ببر خونه خودتون من میخوام استراحت کنم انگار ما عید نداریم انگار من سرکار نرفتم یه سال انگار ما نمیخوایم استراحت کنیم
سر ماجرای پسرا زرنگی کرد همه ی زحمتو انداخت گردن ما الان پدرشوهر مادرشوهرشم انداخت گردن ما حالا معلوم نیست چند روز خونه ما بمونن
خیلی دلم میخواد پسرا رو بندازم گردنش مجبور شه با خودش ببره مسافرت حالش جابیاد میخوام همین الان همه هستن تو جمع مطرح کنم پسرارو عید عمه امم نگه داره یا مادربزرگم کمک کنید بگید چه جوری بدون اینکه عصبانی بشم حرف بزنم چی بگم