افطاری امروز خونه بابام بودم داداشم طبقه بالا هستن نزدیک افطار داداشم از بیرون دوتا نون روغنی آورده بود گفت یکی ببر بالا یکی برای خودتون و خودش قبل افطار رفت جایی خانمش با دخترش تنها بود من بردم بالا در زدم دختر داداشم سریع باز کرد و گفتم مامانت کجاست گفت آشپزخونه همینطور که صداش میکردم دیدم برنگشت حس کردم یه چیزی شده چون دختر خیلی خوبیه و بیشتر از اینها ما همکاریم خیلی با هم راحتیم رفتم نزدیکش دیدم چقد چشماش قرمز بود و پف کرده بود دستاش نگاه کردم گفتم پیازه ؟؟؟
که یهو زد زیر گریه بغلش کردم و بعد که آروم شد فهمیدم داداشم بهش چیزی گفته دلش شکسته تا الان اصلا اینجوری ندیده بودمش خیلی ناراحت شدم اما وقتی گفتم الان خود بی تربیتش زنگ پایین زد گفت نون داغ به خانومم برسونی حس کردم حالش بهتر شد اومدم پایین به داداشم پیام دادم تذکر دادم اما طوری گفتم که انگار خانومش هیچی بهم نگفته 😉😊