داستان از این قراره که دای شوهرم با خانوادش اومد خونه ما ی دختر ۱۷ ساله داره که با شوهرم خیلی شوخی میکرد چسبیده بود بهش هرچی به شوهرم میگفتم بشین یکم دور تر هرچی میگفتم بازم باهاش شوخی میکرد هم دختره هم شوهرم ، بعد چند روز از خونه ما رفتن خونه پدر شوهرم بعدش شوهرم اومد گفت میخوام با داداشم پدرم داییام برم باغ ده بار ازش پرسیدم تنها میری گفت آره بعد دیدم دختره استوری گذاشته تو باغ ما بود از اون شب من باشوهرم دعوام شده نه باهاش حرف میزنم نه کنارش میخوابم الان واقعا هم مقصعره هم پرو