روزه میگرفتم اینقدر تو کوچه بازییی میکردم که از تشنگی میمردم میرفتم تو حیاط خونمون با شیلنگ آب صورتمو میشستم و دهنمو خیس میکردم دوباره میرفتم بازی بعدشم تا اذون میگفت میومدم تو حیاط با همون شیلنگ آبه کلی آب میخوردم چادرمو ک انداخته بودم روی بند میپوشیدم میرفتم سمت مسجد با دوستام ک مسجد افطاری میداد شیر داغ با خرما