[QUOTE=329435069]وااای چقدر بد واقعا سخته منم سقط داشتم چرا اینجوری شد؟ بله واقعا همینه سردرد معده درد بی حالی
۲۱ هفته خونریزی افتادم و رفتم بیمارستان گفتن سقط و من هم راضی نمیشدم به سقط اخه حرکات بچمو حس میکردم و دلم نمیومد سقطش کنم اینقدر پرستارا و ماماها باهام حرف زدن که دهانه رحمت ۴سانت بازشده داری زایمان میکنی ولش کن بذار سقط بشه ۳ماه دیگه دوباره اقدام کن و من فقط کارم شده بود گریه.
دیگه راضی شدم به سقط سرم بهم وصل کردن و امپول زور زدن تو سرمم که زایمان کنم یه پرستار ترم اولی گذاشتم بالاسرم باشه تا هروقت دردم گرفت خبرشون کنه
مامانم اومد تو زایشگاه گفت یه دکتر طب اسلامی هست باهاش حرف زدم گفته از بیمارستان مرخصش کنین من دارو میدم دهانه رحمش جمع میشه و بچش میمونه
به پرستاره گفتم برو بهشون بگو من بچمو سقط نمیکنم و با دست خودم سرممو قطع کردم و رفت به سر پرستار گفت و اومدم اینقدر اذیتم کردن اینقدر اشکمو دراوردن دیدن راضی نمیشم به سقط دیگه ولم کردن
یه هفته به این وضع اشک و گریه بیمارستان بستری بودم تا اینکه مرخصم کردن
ولی استراحت مطلق مطلق بودم درحدی که اصلا اجازه نداشتم حتی برای غذا خوردن و سرویس بلند شم مامانم بنده خدا زیرم لگن میگرفت حتی دستشویی بزرگ رو لگن میگرفت
۲ماه حموم نرفتم سرمو از تخت اویزون میکردم مامانم لگن اب میاورد تو اتاق سرمو میشست غذا دراز کشیده میخوردم
تو این دوماه عفونت شدید داشتم همراه با خونریزی
عفونتم با خون قاطی شده بوده مثل تیکه های گوشت شده بود عفونتام.
همش خونریزی داشتم شیاف پروژسترون میذاشتم یاامپولشو میزدم خونریزم شدید میشد ولی بچم حرکتاشو داشت تا اینکه سن بارداریم رسید به ۲۹هفته و ۴روز یه شب خیلی خونریزیم زیاد شد فرداش رفتم سونو گفتن دهانه رحم بسته شده ولی شیاف بذار
شیافو ۱۱شب گذاشتم یدونه نوار همگذاشتم ساعت ۴صبح شوهرمو صدازدم بره لگن بیاره حس کردم دستشویی دارم نوارو دراوردم دیدم کل نوار پرخون ازش خون میچکید لگنو اورد دستشویی که میکردم همراش تیکه ای جفتم کنده شد اومد سه تا تیکه لخته خون بزرگ که هرکدومش یه مشت میشد
دیگه حرکت بچه کم شده بود سریع رفتیم بیمارستان و تو زایشگاه بستری شدمو امپول بتارودونوبت گرفتم ۳روز تو زایشگاه بستری بودم که ساعت ۶صبح دردم شروع شد وساعت ۴بعداز ظهر به اوجش رسید و ساعت ۹وربع شب پسرم باوزن یک کیلو ۴۰۰بدنیا اومد و حالش خوب خوب بود بدون اکسیژن نفس میکشید فقط بخاطر زردی که داشت تو دستگاه بودچشماشو بسته بودن که نور دستگاه اذیتش نکنه .
هرروز براش شیر میبردم بیمارستان و یه روز شوهرم رفت ملاقاتش قرار بود منو شب ببره تا شیر هم براش ببرم بیمارستان
ساعت ۴ونیم رفت بیمارستان فیلم گرفت برام فرستاد ساعت ۶ونیم بهش زنگ زدن که بچه حالش بد شده
آخه ساعت ۶نوبت شیرش بود
پرستارای احمق ان آی سیو خواستن به بچم شیر بدن شیر پرید تو گلوش
ساعت ۹شب شوهرم اومد دنبالم که بریم پیش بچه نشستم تو ماشین بهم گفت بچه حالش بد شده و داره با دستگاه نفس میکشه و من فقط میگفتم بچه مُرده و این داره الکی بهم میگه
بچه زنده
وقتی رسیدم بیمارستان سیاه و کبود شده بود چشای بچم نیمه باز بود و کنار چشماش اشک بود بدنش سرده سرد بود هرچی بدنشو دست میکشیدم که گرم بشه فایده نداشت و تمتم بازوهاشو سوراخ کرده بود از بس که ازش خون گرفته بودم
اگه میدونستم قراره از پیشم بره
موقع زایمان دعا میکردم که هردو باهم می مردیم
چون بعد پسرم من واقعا مرده متحرک شدم خیلی سخته خیلی بهم سخت گذشت برای دفنش هم نرفتم بیشتر نابود شدم الان هم که میرم سرخاکش بهم ارامش میده گاهی اوقات خوابشو میبینم که بزرگ شده همش درحال بازی کردنه .
ببخشید خیلی طولانی شد.