امروز مامانم اینا خونه نبودن ظهر جایی نبود ارغوان ببرم تا باباش بعد از اداره اومد استراحت کنه تا ساعت پنج به زور با هزار ترفند نگهش داشتم که سر و صدا به اتاق نرسه و باهاش کلیپ دیدم و بازی کردم ساعت پنج که حسابی بمب انرژی شده بود و حوصله اشم سر رفته بود آماده شدم بردمش مسجد بعد نمازم رفتیم سینما که ارغوان لحظه ننشست یعنی تمام مدت فیلم من داشتم با مصیبت تو تاریکی دنبالش میگشتم بازیش گرفته بود یه لحظه بالا بود یه لحظه پایبن تا پیداش میکردم فرار میکرد خلاصه ساعت رسید به نزدیک هشت شب !
زنگ زدم به شوهرم که بیا دنبالمون اومد وقتی سوار شدیم مغزم رو به انفجار بود گفت بریم نمایشگاه کتاب گفتم خدایی حوصله گرفتن ارغوان ندارم الان بریم تو اون دریای کتاب فقط باید بگیرمش منو ببر خونه اونم گفت مگه چیه حالا دو دقیقه کنترلش کن من یه دور بزنم حرفی نزدم گفت میخوای ببرم خونه مامانم بریم با هم نمایشگاه از خدا خواسته گفتم آره تو رو خدا اونم به سمت خونه مادرش حرکت کرد یهو نظرش عوض شد گفت ساعت ۸ شبه کجا ببرمش خودم یه دنیا کار دارم حالا باید تو رو بگردونم 🥲
گفتم من از اول گفتم میرم خونه شروع کرد به دهن کجی که آره الان میگفتی ببر خونه مادرت حالا یادت از خونه اومده و .... من اصلا چرا به شما گوش بدم بکپید تو ماشین تا کارامو انجام بدم !!!
نگهداشت مقابل یه لوازم ورزشی و رفت داخلش به خودم نگاه کردم بعد این همه تحمل شیطنت های ارغوان درست اونجا که بریدم حالا باید مثل یه گوسفند مینشستم تو ماشینش تا اون برای خودش خرید کنه و ....
سوئیچ از رو ماشین برداشتم اومدیم پایین بغض بدی داشتم در ماشین قفل کردم رفتم نزدیک مغازه سوئیچ نشون دادم گذاشتم رو پیشخوان و با ارغوان پیاده اومدم
!