2737
2739
عنوان

مادرشون آدم سمی زندگی شونه؟

165 بازدید | 14 پست

من اصلا مادرم رو دوست ندارم،چون از بچگی اصلا حمایتم نکرد ،همش سرزنش،هیچ وقت ازم تعریف نمیکرد،اما تا میتونست تو سری میزد،بین دختراش فرق میزاشت،کلی کتکم زد ،حتی وقتی بزرگ شدم،و غرور جوونی داشتم ،خوردم کرد ،جلو همه بی احترامی میکرد بهم ،اصلا دوسش ندارم،حتی تو ازدواجمم مقصر بود و صلاح منو ندید،خانواده سمی رو باید رها کرد برای همیشه

اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.
مادرم خیلی اذیتم کرد ولی جونمه❤️

اشتباهه،چون اگه بازم پیش بیاد بازم اذیت میکنه

اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



مادرم خیلی اذیتم کرد ولی جونمه❤️

واااا چجوری ممکنه 🤷🏼‍♀️

بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.
2742
درسته موافقم احترامش واجب ولی اگه سمیه باید یکمی فاصله گرفت 

آره کسی نگفت بی احترامی کن ،و هرروز فوشش بدی،اما مادری که برات مادری نکرده به چه دردی میخوره

اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.

اسی مال منم هنوز که هنوزه هر ضربه ای از دستش بیاد به زندگی من و روحیه من میزنه

منم فاصله گرفتم و دیر به دیر یه زنگ میزنم حالشو میپرسم

و دورادور خدا رو شکر میکنم که دارمش❤️

بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.
2740
اسی مال منم هنوز که هنوزه هر ضربه ای از دستش بیاد به زندگی من و روحیه من میزنه منم فاصله گرفتم و دی ...

من بدبختیم اینه که آدم وابسته ای هستم ،میرم طرفش ضربه میخورم دور میشم،هر دفعه میگم ازشون فاصله بگیرم اما باز زخم میخورم

اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.
نمیتونی فکرشو بکنی چیکارا که نکرداما بازم مامانمه دوسش دارم

ما هم دوسشون داریم خیلیی

ولی فاصله گرفتم اصلا هم ناراضی نیست مادرم

اصلا دلسوز و دلتنگم نیست هیچوقت هیچوقت

من همیشه حال و احوالشو میپرسم اما دیر به دیر

قبلا که نزدیکش بودم یه سری کاراشم انجام میدادم

ولی الان دیگه دورم ازش

خواهر و برادرم میرن بهش میرسن ولی واسه اونها هم نقشه میکشه و دو به هم زنی میکنه

اونها هم هر چند وقتیه بار مجبورن قهر کنن

منم همینجوری قبولش دارم و دوسش دارم

واقعیتو پذیرفتم دیگه اینم این مدلیه 

بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.
من بدبختیم اینه که آدم وابسته ای هستم ،میرم طرفش ضربه میخورم دور میشم،هر دفعه میگم ازشون فاصله بگیرم ...

منم 🥲


بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.

ستیلا چند سالته؟ درد دل کن مادر شما چیکار میکنه؟

بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.
ستیلا چند سالته؟ درد دل کن مادر شما چیکار میکنه؟

اسفند میشم ۳۱،یه زن بی عقله،مثلا یه بار یادمه وقتی شوهر داشتم جلو عروس و دامادمون،برای دفاع از پسرش گفت ستیلا هم بره با اون شوهر دیوانه اش،چون شوهرم بد اخلاق بود ،مادری که خودش شوهرم داده بود،یا وقتی مجرد بودم و با خواهرم دعوا کردیم و بهم زدیم،فکر کردم اومده ما رو از هم جدا کنه،بعد باورت میشه اومد گلومو گرفت و منو زد و سرم رو گاز گرفت ،اصلا  تو شک بودم ،دعوام یادم رفته بود،مونده بودم مادرم که نمیدونه تقصیر کدوممونه،یهویی اومد و اینکارو کرد،یا بچه بودم دائم تحقیر که تو خنگی و خواهرت زرنگه،اگه کاری میکردم میگفت وظیفته،هیچ وقت ازم تعریف نمی‌کرد، سر شهریه دانشگاهم کلی از دستش داغون شدم،چون به زور میداد و غر میزد،سر شوهر کردنم به خواهرم گفته بود من حوصله اش رو ندارم میدم بره،بهش گفتم حداقل از همسایه ها تحقیق میکردی ،میگفت چی الکی همه رو با خبر کنیم ،دیگه زیاده یادم نمیاد

اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.
اسفند میشم ۳۱،یه زن بی عقله،مثلا یه بار یادمه وقتی شوهر داشتم جلو عروس و دامادمون،برای دفاع از پسرش ...



خیلی سخته عزیزم

الان دیگه سن خوبی هستی میتونی زندگی خودتو بسازی

اینم سرنوشت ما شده بازم شاکر باشیم مادر بد داشتن بهتر از مادر نداشتنه 

ببخشش ولی فاصله بگیر

اینم بگم نمیشه بگی بد هستن باید بگیم اونها هم تو زندگی مشکل داشتن و یا از رو نا آگاهی اینجوری رفتار کردن


بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.

ناراحت نباش

زندگی همینه

تمرکزتو ببر رو زندگی خودت

جدا شدی؟

بریت ماری چشمهایش را میبندد. کنت چشمهای بریت ماری را میبوسد. اوایل ازدواج همیشه این کار را میکرد. بریت ماری دیگر تنها نبود. چون کنت به او نیاز داشت و وقتی کسی به تو نیاز داشته باشد،دیگر تنها نیستی.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687