سلام خانوما
از تجربیات زندکی با مادر شوهر بگین
من سنم کمه هم شوهرم وضعش خوب نبود طبقه پایین خونشون اومدیم با شوهرم زندگی میکنیم ما ۴ ماهه اومدیم خونه خودمون
من مادرشوهرم مهربونه ولی خیلی حسوده و خود خواه مثلا جوانیمو بهانه میکنه تنهام نمیزاره بیرون میگه یا با شوهرت یا یه بزرگتر از خودت یا با من بیرون بیرو حتی سر کوچه هم نمیزاره یه بار رفتم دعوا راه انداخت
مثلا وقتی حواسم پرت میشه میشینم اون یه کاری میکنه انتظار داره برم از دستش بگیرم اونوقت عروس خوب میشم گوشاشم کم میشنوه اونم یکی از مشکلاته
خواهر شوهرم همیشه پیش مادرش هوامو داره و طرف منو نگه میداره شوهرمم همینطور اینجوریم خیلی بیشتر حسودیش میشه
مثلا رفته بودیم مهمونی یه شهر دیگه پشتشو میکرد بهم میخوابید چپ چپ نگام میکرد با اینکه انتخاب خودشم خودش بیرون دیده پسندیده گرفته ولی بیشتر موقع ها خیلی خوردم میکنه منم که چیزی نمیگم بهش احترام نگه میدارم شوهرم گفته تو چیزی نگو من طرفتو نگه دارم
چون نمیدونم چقد خونه مادر شوهرم هر روز درگیر فکرم که چکار کنم باهاش تا باهام راه بیاد