2737
2739
اگه تا شب نترکه

ایشالا نمیترکه 

* همین‌که کاری به کار کسی ندارم،همین‌که سرم به زندگی خودم گرمه،همین‌که هرکی هرچی میگه با احترام ردش میکنم،همین‌که  دقیق میدونم پشت سرم چی میگذره ولی به روی خودم نمیارم،همین ها دلیل آرامش و قشنگیه زندگیمه🙂                                                                                                                               


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

این ماجرا همون طور که گفتم توی خوابگاه دانشگاه نقل میشد...

خوابگاه ما یه مجموعه بزرگ شامل ده تا ساختمون بود که وسط یه باغ خیلی قدیمی قرار داشتن و یکی از قدیمیترین خوابگاهای ایرانه. هر ساختمونی 5 طبقه داشت و طبقات بالا معمولا خالی میموند اما بعضی ترمها تک و توکی از اتاقهای همون طبقات هم پر میشد. ولی یادمه چهار سالی که من اونجا درس میخوندم انتهای پله های ورودی طبقه پنجم از ساختمون هفتم یه در بزرگ آهنی گذاشته بودن و روش رو چند تا قفل قدیمی زده بودن.

جلوی اون در و روی پله ها هم چندین و چند تا کمد گذاشته بودن. طوری که به سختی میشد از لا به لاشون در رو دید.

2731
مشابه ی این قصه  من قبلا داخل نی نی سایت دیدم

خب دیگه عزیزم اسیم گف برا من نیست داستانه😐😂یکی از کاربراس

هیچوقت ندیدمت کوچولوی من!اما وقتی رفتی یه تیکه از قلبمو با خودت بردی...🥀
2738

هیچکس دقیق نمیدونست همه این داستانا از کجا شروع شده... ولی در مورد ماجرای بسته شدن در، میگفتن سالها پیش، اواخر دهه هفتاد، یه دختر به اسم ریحان و هم اتاقیش ساکن این طبقه بودن

ریحان 21 سالش بوده که دانشگاه قبول میشه و از یکی از شهرستانهای خیلی دور میاد. دختر ساکت و خجالتی بوده و زیاد با کسی گرم نمیگرفته. میره خوابگاه و بهش اتاق شماره 17 که طبقه اول بوده میدن اما به خاطر یه اشتباه 17 رو 67 میبینه و راهی طبقه پنجم میشه. اون موقع دانشجوی شهرستانی دختر خیلی کم و به طبع خوابگاه خیلی خلوت بوده و کسی توی اون طبقه و حتی طبقه پایینش زندگی نمیکرده

اسی بدووو اسی بدو

* همین‌که کاری به کار کسی ندارم،همین‌که سرم به زندگی خودم گرمه،همین‌که هرکی هرچی میگه با احترام ردش میکنم،همین‌که  دقیق میدونم پشت سرم چی میگذره ولی به روی خودم نمیارم،همین ها دلیل آرامش و قشنگیه زندگیمه🙂                                                                                                                               

روز بعد هم اتاقیش هم میاد. یه دختر زیبا و قد بلند که خودش رو سمیرا معرفی میکنه و میگه دانشجوی سال بالاییه. ریحان خوشحال میشه که توی ساختمون خالی تنها نیست و کمی با هم اتاقیش گرم میگیره.


سمیرا هر روز صبح زود قبل از بیدار شدن ریحان، میره دانشگاه و شبا دیر وقت برمیگرده. به ندرت حرف میزنه و وقتی صحبت میکنه انگار کلا از دنیا و اتفاقاتش بی خبره. مثلا وقتی ریحان در مورد رشته کامپیوتر میگه اون اصلا نمیدونه چیه. یا هیچ وقت از غذاهایی که بهش تعارف میکنه نمیخوره.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز