از ۱۳سالگی عاشقش شدم اصلا بچگی نکردم چون مدام دلتنگش بودم هجده سالم شد نگاههاش تومسیر مدرسه ، لبخنداش ووو نشون میداد این حس دوطرفه س باهم ارتباط گرفتیم روی ابرا بودم ولی زیاد این حس خوب طول نکشید اسممو انداخت سر زبون همه میرفتم بیرون اسم اونو میاوردن که یعنی میدونیم با اونی ، رابطمون فقط وفقط تلفنی بود ولی دوستاش فهمیده بودن وای چقدر ترس و حسای منفی بهم میدادن با طعنه هاشون اونم دید همه فهمیدن پا پس کشیدپشتمو خالی کرد گفتم جای کوچیک انگشت شدم تنهام نذار من بدون تومیمیرم ولی کر شده بود، عشق خیلی زیادی بهش دادم و خودش رو خدا میدید شروع کرد ازمن دور و دورتر شدن خیلی تحت فشار بودم یروز گفتم خودم رو میکشم گفت یه سگ کمتر❤️🩹خودکشی کردم چقدر خودم وخونوادم اذیت شدیم جون سالم به در بردم بهش برای آخرین بار زنگ زدم ونفرین نوستالژیِ بری زیر تریلی رو بجا اوردم هم قلبمو شکست هم آبرومو جای کوچیک برد
هفت سال بعد روزی که از مراسم نامزدیش بر میگشت خونه کل خونوادش که توماشینش بودن تصادف کردن و همشون ازدنیا رفتن و اون حتی خراش بر نداشت!!! تک وتنها شد و خودش رومقصر مرگ خانوادش میدونه چون خودش پشت فرمون بود من ذره ای خوشحال نشدم حتی تا چندماه حالم بد بود ولی به چشم دیدم چوب خدا صدا نداره
الان بی صبرانه منتظرم خدا انتقامم رو از زنی که باشوهرم بهم خیانت کردن بخاطر گریه های شبونه م بخاطر حرفها ش که قلبمو شکوند بخاطر قسم دروغی که خوردوبخاطر رنجی که به زندگیم وارد کرد ازش بگیره وایمان دارم میگیره چون من با قلب تیکه پاره و چشمای گریون واگزارش کردم به خودِ خدا