شیش سال خونه مادرشوهر بودم تو یه اتاق خونمون نیمه تموم بود.از اون اتاق بیرونمون کردن با شوهرم گفتن برید خونه خودتون ساخته شده . حدود یکماه تو یه اتاق ازخونمون زندگی کردم شوهرمو راضی کردم اومدم شهر زندگی . اینم بگم اصلا حتی بیرونمون کردن من باز رفتوامدداشتم. با خوبی اومدم شهر زندگی اخرین بار عید رفتم سر زدم خواهرشوهرم سعی میکردن بی محلی کنن منم مثل خودشون خشک بودم و دقیق مثل خودشون . بعدازاون و خدا خواست ماه دوم باردار شدم. جدا از اون سر کار میرفتم . وهنوز خبر بارداریمو به کسی ندادم . شوهرم گفت میرم سرکار یه هفته بعدش پدرشوهرم به شوهرم گفت زنت نمیخاد بره دکتر بچه بیاره پیگیر دکتر بشید وقت برا کار هست .شوهرمم گفت نیاز به دکتر نداره خودش بچه داره . دیگ خبر پخش شد