دیروز تو حیاط مامانمینا نشسته بودیم ساعت دوازده شب دیدم از اپارتمانای روبروشون صدای دادو جیغ یه زنه میاد با شوهرش دعواش شده بود ولی فک کنم تقصیر مرده بود چون جرات نمیکرد چیزی بگه همش میگفت باشه باشه,زنه هم داد میزد میگفت خسته شدم از این زندگی,تا یکساعت فقط جیغ و داد میکرد که همسایه هاشون رفتن جداشون کردن,میخواست خودشو از پنجره بندازه پایین بچش گریه میکرد میگفت مامان توروخدا اینمارونکن
حلمای نازم درتاریخ93/4/14,ساعت 50/14دقیقه با وزن 2970اومد بغلم،خدااااااااایا شکرت