دلداری نمیخوام غمگین نیستم. ولی فکری ام.
شوهرم نه محتاجه نه معتاد. توی این چند سالی که با هم زندگی کردیم خونه و ماشین و مغازه خریده. ولی هرجا کم میاره رو طلای من حساب میکنه.
بالای ۳۰۰ گرم طلا داشتم. و یه جفت حلقه ی پلاتین نگین برلیان😊
هربار یه مقدارشو برد فروخت تا رسیدم به یه جفت گوشواره. اونم با اصرار من، نگه داشتیم واسه روزمبادا.
اول هم از طلاهایی که از خونه پدرم بردم شروع کرد.
حالا زنگ زده میگه طلبکارم پول خواسته برو بفروشش. گفتم الان؟ شب شده که! صبح خودت ببر. میگه آره. (حالا این آقا چندسال پیش بخاطر یه اس ام بانکی که ساعت ۸ و نیم واسش رفت، اونم توی مردادماه، چند روز با من دعوا کرد که چرا تا این ساعت بیرون بودی)شلیل خریده بودم. خوب یادمه.😐
معامله کرده. چک داره. واسه اینکه استرس نداشته باشه اینم فدای سرش. حقیقتش دوستش دارم.
ببینیم از این به بعد چرخ روزگار چطور میچرخه
چی میگید؟
این ره که تا حالا رفتم به ترکستانه؟😅
یه چیزی بگید یا آرومم کنید یا سرزنشم کنید. ولی جان من با غلتک از روم رد نشید. آروووم و پاستوریزه🙏