یه خاطره ی دیگه برا نوجوونیم دارم تابستون بود وبعداز اذان مغرب منو دوستم وخواهرم بیرون بودیم وتورویاهای خودمون غرق بودیم وحرف میزدیم ازعشق وعاشقی این کشکا😬
یهو حرفمون رسید به داعش،و مدافعان حرممیرفتن سوریه
ما داشتیم حرف میزدیم راجب داعش ومیرفتیم توحیاط مسجد آب بخوریم
حیاط مسجد به شکلی بود که نوز اون موقع ها درنداشت و۴ تا را ورودی داشت یعنی ازسمت سرویس بهداشتی خانما هم یه راه وجود داشت به داخل حیاط مسجد که دوستم گفت میخوام برم سرویس حالا اون سمت سرویسای مسجد هم کاملا تاریک وآدم خوف میکرد بره اون سمت وهیچ کسم جز ما ۳ نفر ت حیاط مسجدو کلا تومسجد نبود وحرف داعشم زده بودیم کلا خوف داشتیم واین دوستمونم میگفت نه من دسشویی دارم،خلاصه بلند شدیم ۳ تایی باهم بریم سرویس
رفتنمون همانا وصدای شکلیک تنفگ شارچی وروشن شدن تواون تاریکی همانا یعنی قشنگ چشای هر۳ تامون دراومده بود
که دیدیم دوست خواهرمه با خواهر زاده اش تا بخودمون اومدیم خنده ی هر۴ نفرمون توتاریکی رفت توهوا