اوایل ازدواجمون همش میگفتم بچه میخوام چیکار ولی با گذشت زمان و اصرار همســـــــرم بالاخره راضی شدم یه نفره دیگه ام به زندگیمون اضافه بشه ولی....؟؟!!
گذشت زمان!!!!!!! یکماه! دوماه! سه ماه! و.... رسید به سالو سالها ..؟؟
یکسال؟ دوسال؟ سه سال؟ و........ خیلی اقدامات کردیم ولی بازم نتیجه هیچ؟؟؟؟
بازم دست از درمان برنداشتیم هیچوقت اونجور که بایدو شاید دنبالشو نگرفته بودیم و حالا بعداز 9 سال وقتش رسیده بود که دیگه جدیه جدی به فکرش باشیم.. و وایی از دست گوشه کنایه های مردم!!!!
2 باره از نو شروع کردم آزمایشات عکسبرداری و سونوگرافی ووووووووووو بعدهم عملها 2 بار لاپاراسکوپی 2بار آی یو آی و وووووووووو بازهم نتیجه هیـــــــــــچ... وووووووووووو باز کنایه هایه اطرافیان!
اینبار به فکر درمانهایه پیشرفته تر افتادیم میکـــــــرواینجکشن..
میکرو کردم هرروز باید یه سری آمپول تزریق میکردم یه سری تو بازوم یه سری دورنافم ولی باز هرچی که بود به نتیجه کار که فکر میکردم امیدوار میشدمو عزممو راسخ تر میکردم عمل انجام شد 3تا جنین انتقال دادن ..
12 روز باید منتظر نتیجه آزمایش مینشستم روزها چقدر سخت میگذشتن اییییییییییی خداااااااااا ..
بلاخره روز موعد فرا رسید .......؟؟
درسته من باردار بودم اونم 2 قلو یه دختر یه پســـــر..شادی غیرقابل وصفی داشتم.فوق العاده زیاد.. ولی این شادی فرجام نداشت و تویه ماه ششم فرزندان عزیزمو از دست دادم.. زندگی رو پایان یافته میدیدم به کلی ناامید شده بودم هیچ امیدی برایه ادامه زندگی نداشتم ...و(این بار دلسوزی دیگران)
بعداز یکسال دیدم اینطوری فایده نداره دوباره بفکردردمان افتادم اینسری دوباره عمل میکرو کردم ....دوباره روزایه انتظار شروع شد ...انتظارهایه کشنده وزجر آور... وبلاخره باز روز موعد فرا رسید...
جواب آزمایش منفی بود .. واااااااااااااای خدایه من دنیارو سرم داره میچرخه..
فردایه اون روز با ناامیدیه تمام از خواب بیدار شدم بدنم به شدت درد میکرد احساس میکردم دیروز کابوس دیدم دیگه هیچ انگیزه ایی برایه ادامه زندگی نداشتم.. خدااااااااااچرا اینجوری کردی بامن مگر من چیکار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟
واییییییی یعنی هیچ بچه ایی نمیخواد تو سرنوشت من باشه؟چقدر زندگی سخت شد برام !!!!! دیگه 11 سال شده بود یعنی خدا نمیخواست منم طعم زیبایه مادر شدنو بچشم؟؟؟؟؟ دیگه قادر به تحمل این زندگی نبودم....... گریهههههههههه نکردم اصلااااااااااااا فقط با بهت روزامو میگذروندم...
شوهرم منو به مسافرت جانانه برد که فراموش کنم خاطرات تلخ این روزهایه کشنده رو...
وووووووووووووووو!!!!!!!!!!!
درست 5 ماه بعداز عملم معجزه اتفاق افتاده بود... بله من باردار شده بودم اونم طبیعی به لطف و رحمت خدا همش به بیبیی چکم چشم دوخته بودم فکر میکردم خوابه ولی نبود... حقیقت داشت
الان یه پسمل 5 ماهو ده روزه دارم که امید وانگیزه منو برایه زندگیم صدچندان کرده دیگه با انگیزه پامیشم با انگیزه مهمونی میرم وووووووووووو همه کارام یه هدفی پشتش هست ومن یقین دارم که از دعایه دیگران به الانم رسیدم الان دیگه تموم همو غمم اینه که بهترینهارو برای پسرم فراهم کنم و لبخندش برام اندازه یک دنیاااااا ارزش داره...
وووووو هدفم از زدن این تاپیک یه تلنگر برایه اوناییکه از لطف ورحمت خدا ناامید شدن و دعا کنیم برایه اوناییکه از لذت مادر شدن محرومن اگه دوست دارید برایه اون کسایی که بچه دار نمیشن دعا کنید وبرای اوناییکه مد نظر من هستن 5تا صلوات به نیت 5 تن بفرستید... ممنون از لطفتون
هرگز زانو نخواهم زد حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قامتم شود...