دو سه روز پیش،شوهرم گفت برنامه ات واسه عید قربان چیه
منم گفتم برنامه خاصی ندارم،گفت پس بریم خونه ما
منم بعد از مدتها که زیاد باهاشون رفت و آمد ندارم گفتم باشه...اینم بگم من کلا آدم رفت و آمدی نیستم،هیچوقت حتی شوهرمم زور نکردم که بیا با خانواده من باش
اینم بگم مادرشوهرم هی چند روزی بود میخواست منو بکشونه خونه اش و یه روز میگفت بیا از درختامون میوه بچین واسه خودت و...یعنی میخواست من با اونا رفت و آمد کنم
دیشبم شوهرم رفته بود یه سر بزنه به مادرش،اومد گفت اونا گوسفند رو یه روز زودتر کشته ن که واسه امروز خوشمزه تر باشه گوشتش...منم گفتم خیلی ام عالی
خلاصه صبح بیدار شدم،میخواستیم واسه ناهار بریم،گفتم ساعتهای ۲ خوبه؟ شوهرم گفت نه اونا از صبح زود بیدار میشن ،۲ دیره،اونا زود ناهار میخورن
گفتم باشه پس یک میریم
رفتم حمام و داشتم آماده میشدم،مادرشوهرم ساعتهای ۱۲ زنگ زد گوشی شوهرم که ما ناهارمونو خوردیم،داریم با بابات میریم طبیعت
گوشت شما رو هم جدا گذاشتم اومدین بپزین بخورین یا خواستین ببرین
بنظرتون هدفش از این کار چی بوده؟
چرا موقعیکه داشتن ناهار میخوردن زنگ نزد که پسرم میایین یا نه؟ وقتی تموم کردن زنگ زده
چرا وقتی میدونسته میاییم منتظرتون نمونده
من خیلی ناراحت شدم،راستش تو دوران پری هم هستم حساسم،یکمم تو خلوتم گریه کردم،شما بودین ناراحت نمیشدین؟