مامانم از اون دسته ادمایی هست که وحشتناک پسر دوسته حدود 10روزه که دستش شکسته و گچ گرفتن از روز اول شوهر من کنارش بود برد تا ساعت 2شب گچش گرفتن همه کار کرد من هرررررر روز با بچه کوچیک میرم اونجا تماااام کاراشو میکنم اونوقت جون و ایمونش داداشام هستن به محض ورودشون کاری به پسر بزرگه من ندارن و میچسبن به پسر داداشم داداشمم میشینه رو مبل حتی حالشون نمیپرسه سرش تو گوشیشه دیروز قرص میخواست من اونجا بودم شوهرمم بیرون بود گفت زنگ بزن برام پروفن بگیره من زنگ زدم شوهرم از داروخانه رد شده بود گفتم بذار داداشم داره میاد زنگ بزنم اون بگیره سر راهش گفت نه نه ولش کن نمیخواد فردا میگم.بابات بگیره یعنی اصلا نخواست زحمت پسرش بده عد دیشب داداشم با پسر بزرگم اذیت هم میکردن یهو داداشم بهش گفت من تو رو دوست ندارم اصلا نی نیتونو دوست دارم پسرمم تا رسیدیم خونه 10 بار گفت اینو منم خیلی ناراحت شدم بعد که رسیدم خونمون به مامانم زنگ زدم میگم من فردا به داداشم میگم دیگه اینجوری با بچه حرف نزنه م پشت تلفن داد و بیداد که حق نداری زنگ بزنی تو اعصابمو خوذد کردی شر به پا نکن میگم مامان چته کسی با تو کاری نداری من میخوام به اون بگم یهو تلفن رو قطع کرد
باران بهانه ای بود که زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی....کاش نه کوچه انتهایی داشت و نه
باران بند میامد