خلاصه شام خوردند و ما تنها در حد سلامی ایشان را زیارت نمودیم .. و لحظه شماری میکردیم برود تا بالای سر رولت ها برویم .
زمان میگذشت ..ثانیه ها دقیقه ها ساعتها... دیگر پاسی از شب گذشته بود که ..
من و همشیره ام که در اندرونی بودیم .. ناگهان صدای بسته شدن درب بیرونی را شنیدیم و سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت ..چراغها خاموش شد و ما فهمیدیم وقتش رسیده😋😊
خوب دیگه بقیشو با زبان عامیانه مینویسم حوصلتون سر نره
در اتاقو باز کردیم و با خواهرم فریاد کنان به سمت آشپزخانه میدویدیم 🏃🏃🏃🏃
حالا خواهرم از من گنده تر بود🐪🐔 ..قبل اینکه برسه به پله پذیرایی ..من تیشرتشو از یقه کشیدم و انواع و اقسام نقل و نباتها رو به هم میگفتیم و همچنان در حال حرکت بودیم که با فنی که از پشت بهش زدم ،نقش زمین شد و افتاد روی پله ،صدای تانک داد و همزمان درگیر و دار بودیم که ...
مامانم اومد برقو روشن کرد ..بگو چی دیدم😊
عاقا درست وسط پذیرایی واسش جا انداخته بودن خوابیده بود.نگو اصن نرفته بوده 🤣بدبخت فلک زده ما رو که دیده بود دیگه فرصت نشده بود بلند شه ..همونجوری نشسته توو جاش خشکش زده بود
شوک وحشتناکی بهش وارد شده بود😂 ..از همه بدتر اینکه فهمید بخاطر رسیدن به رولت بوده.🤣