تا عید که رفت شمال خونه داداشش
ی مدت اومد گفت خواستگار داره این هم بگم من بعد ازدواجم چندتا پسر معرفی کردم بهش اما گفت من شغل ازاد نمیخوام و....
خلاصه انگاری چندماه بود ک رفت و شد داشتن بعد قهمیدم همون موردی بود ک من بهش گفتم و نه اورده بود
خرداد عقد کردن و منم مراسمشون کلی رقصیدم و دریغ از شاباش دادن اما خب توقع نداشتم زیاد
از اینجا بود که فهمیدم چندین سال با چه ادمی دوست بودم
همیشه حس میکردم من مشکلی دارم یا منم که حسود و حساسم اما قلبا پر از عشق و معرفتم تا پای جونم رفاقت میکنم از پول گرفته تا کمک هرچی ک توانمه
ی مدت گذشت دیگه رابطمون کم شده بود من یادمه ی بار شب قبل بله برونش رفتم دیدمش ده دقیقه وقت داشتم
توخونشون بودم
هنوز حرفش گوشه ذهنمه خودتون قضاوت کنید
گفت ما به همه گفتیم تو معرف بودی یوقت فکر نکنی توبودیا شوهر عمم بود
شوهرعمش ۴ سال قهر بودن باهاش
پیش خودم گفتم خب ک چی مثلا چی میخوای ثابت کنی
ی مدت بعد گفتیم باشوهرامون بریم بیرون شبش هماهنگ شدیم و اوناهم اماده شدن
رفتیم خوراکی بخریم
موقع پول دادن گفتن کارت نیاوردیم شوهرم رفت خرید و اومد
ی سری چیزا فاکتور میکنم جزییات زیاد نشن
خلاصه تو ماشین بودیم عقب ماشین درحال حرف زدن
من اونو از خواهرمم نزدیک میدونستم دردل میکردیم اما اون شب هزچی من میگفتم برعکسش میگفت عوض دلداری دادن
منم سکوت میکردم
و پشیمون از حرف زدن باهاش
کلا برای اینکه جلوم کم نیاره اون همه کاری کرد ک بگه من بهتره شوهرم تابلو نشون میداد حتی رژ لب دراورد جلو شوهرش لبشو پررنگ کرد ک یعنی چه من ازادترم بازم سکوت کردم گفتم خداکریمه تو دلم
کلا پشیمون از رفتن بودیم شوهرمو میگف فلانی نون نخورن