امروز یه اتفاق عجیب افتاد هادی رو تخت بود بین بالشهای من و باباش داشت بازی میکرد یه لحظه رفتم دستشویی و اومدم دیدم اومده پایین تخت ایستاده دستشو گرفته به تخت چشام داشت درمیومد هااااااا این بچه کلا سینه خیز رفتنش خیلی کنده علاقه هم نداره بره زیاد وای اصلا تا حالا خودش سرپا نایستاده بود فقط دیشب باهاش تمرین کردمبا تکیه از پشت به مبل ایستاد سرپا یه دقیقه نمیدونم چطور اینجوری ایستاده بود خدا رحم کرد
اسم هایی که بابام رو پسرم گذاشته شامل: پسرک خرما فروش. میرفندرسکی.
یه شعر هم براش ساخته:یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسر خوشگلی بود همونجا نشسته بود از بالا هه هه میکرد از پایین تر تر میکرد اگه گفتی اون کی بود یه پسر خوشگلی بود