2410
2553
عنوان

بیمارستان صارم و زایمان طبیعی

| مشاهده متن کامل بحث + 494738 بازدید | 3890 پست
مامانا سلام،...... چهارشنبه 15/3/93من به دلیل پارگی کیسه اب توی هفته 35 زایمان داشتم با دکتر میرفندرسکی...یه زایمان طبیعی عالی و خوب ...هم از دکترم راضی بودم هم از بیمارستان و کادرش...صارم و دکتر میرفندرسکی خاطره یه زایمان خوب رو برام رقم زدند....
مبارک باشه مامان نگار جون... منم بالاخره با دکتر مصدق ویزیت شدم، خانم دکتر بسیار خوش برخورد و مهربون و با حوصله ای بود، نزدیک نیم ساعتی برام وقت گذاشت و پروندمو کامل خوند، خیلی دوستانه برخورد می کرد و منم خیلی ازش خوشم اومد، امیدوارم تجربه زایمان خوبی رو با ایشون داشته باشم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

سلام بچه ها . من هفته گذشته رفتم بیمارستان صارم واسه تشکیل پرونده . با دکتر کرم نیا . نمی دونم خیلی به دلم ننشست . دو دلم هم دکترم و هم بیمارستانمو عوض کنم . چون خیلی معطلی داشت و هم 33500 واسه ویزیت دادم و 16000 تومن واسه معاینه و 44500 واسه تست سرطان . یه تشکیل پرونده نزدیک 100 تومن واسم هزینه برداشت . احساس می کنم بیمارستان صارم آدمو می چاپه . می خواستم بدونم جاهای دیگه هم همینطوریه ؟
الهه جون تست سرطان برای چی؟ برای چه معاینه ای 16 تومن دادی؟ من فقط برای ویزیت دکتر همون 33500 رو دادم که در واقع آزاد حساب کردن، در ضمن اصلا هم معطل نشدم، خیلی سریع کارای تشکیل پرونده رو انجام دادن و دقیقا سر زمانی که وقت گرفته بودم رفتم تو مطب دکتر، سر جمع 20 دقیقه هم نشد
2456
فریبا جون آره . اول 33500 واسه اینکه خانم دکتر منو ببینه . بعد گفت تست سرطان دهانه رحم تا حالا گرفتی . گفتم نه . بخاطر اینکه این تست رو انجام بده 16000 تومن از من گرفتن . بعد گفت ببر آزمایشگاه . تو ازمایشگاه هم یه فیش 44500 تومن واسه انجام آزمایشش ازم گرفتن . در کل فهمیدم اون 33500 واسه اینکه که فقط دکتر ببینتت . حالا اگه نیاز به هر آزمایش یا تستی داشته باشی هزینه جداگانه دریافت می شه .
اون 16 تومن خیلی عجیبه، معمولا ویزیت و معاینه دکتر با همون 33500 انجام می شه!!! تست پاپ اسمیر ازت گرفتن ، اینو معمولا قبل از اقدام بارداری می گیرن، من خودم هفته پیش اولین بار بود رفتم صارم، به نظرم قیمت سونو هاشم بالا بود، ولی چون تمایلم به زایمان طبیعیه ترجیح دادم اینجا باشم ، ولی شما اگه تمایلت سزارینه لازم نیست این همه پول پول بدی، سزارین رو همه جا خوب انجام می دن،
دکتر کرم نیا وقتی تست رو ازم گرفت یه قبض 16 تومنی بهم داد گفت برو صندوق . روش نوشته بود معاینه تست پاپ اسمیر . بعد گفتم خب حتماً هزینه آزمایشگاهش شده 16 تومن . وقتی رفتم پای صندوق یه قبض 44500 تومنی دیگه واسه هزینه آزمایشگاه دوباره واسم صادر شد که هنگام تحویل تست باید پرداخت می کردم . خلاصه دید خوبی ندارم به بیمارستانش . تازه صف های طولانی صندوق که کلی وقت منو و همسرمو گرفت . دکتر برام یه نسخه نوشته قرص برای خودم و همسرم رفتم داروخونه گفت 210 هزار تومن . تازه یه آزمایش خون مونده ، یه سونو مونده که 12 روز بعد از پریودم باید انجام بدم . کلاً یعنی باید خرج کرد . احساس می کنم نسبت به بیمارستانای دیگه گرونتره . اصرار همسرم رو این بیمارستانه .
2714
فریبا جون منم نظرم روی زایمان طبیعیه . حتی همسرم میگه توی آب زایمان کن . اما از دردش خیلی می ترسم . می ترسم آخر رو بیارم به سزارین . ترسم اینقد زیاده که وقتی دکتر می خواست ازم تست بگیره اول یه ربع اجازه ندادم بهم دست بزنه بعدش با کلی جیغ و داد و فریاد موفق شد ازم تست بگیره . روحیه ام خیلی ضعیفه . حالا فک می کنی می تونم طبیعی زایمان کنم ؟
هاهاها... پس بگو چرا دکتره 16 تومن ازت گرفته، از بس که کولی بازی درآوردی الهه جون منم نظرم رو زایمان در آب هست، البته فکر نکنی خیلی آدم شجاعی هستم، برعکس ازونایی هستم که بم دست می زنن دردم می گیره ولی دوست دارم این مدلی زایمان رو تجربه کنم، یه پیشنهاد برات دارم، شما می تونی این معاینه ها و آزمایش های اولیه رو جاهای دیگه بری، اگه مشکل خاصی نداشته باشی تو دوران بارداری دکترها کار خاصی برات انجام نمی دن، امتیاز صارم به اینه که موقع زایمان طبیعی دکتر خودت بالا سرت هست و رفتار پرسنل با زن زائو خوبه، برای همین مثل من می تونی دو ماه آخر رو تحت نظر دکترای صارم باشی
الهه جون من حدود 20 مرداد زایمان دارم، حتما میام اینجا برات می گم چه اتفاقایی افتاد ، از الان هم بهتره نترسی ، در جریانش که قرار بگیری خیلی چیزا برات عادی و راحت میشه، من قبلا از خود بارداری هم می ترسیدم، شاید باورت نشه، ولی می ترسیدم اگه قرار باشه بچه تو شکمم باشه پس دل و روده هام کجا می رن؟!!! می ترسیدم بچه دل و روده هامو بدجوری جابجا کنه ولی این تغییرات اینقدر آهسه تو بدنت رخ می ده که اصلا متوجه هیچکدوم نمی شی، بعدشم همیشه اینو در نظر داشته باش که تو اولین و تنها زن باردار جهان نیستی، تا بوده همین بوده، و علم پزشکی اینقدر پیشرفت کرده که اگه تو موارد نادری مشکلی باشه جلوی آسیبب زدن به تو رو می گیرن... پس اولا اطلاعاتت رو راجع به بارداری تا می تونی افزایش بده و دلت رو گنده کن عزیزم، ایشالا که همه چی روبراه باشه
مرسی،فریبا جون از راهنماییت.انشاالله یه زایمان بی درد داشته باشی بدون استرس. نی نیتم. سالم و تپل مپل دنیا بیاد. ممنونت میشم از از تجربه زایمانت بعدا برام بگی شاید استرسم کم شه.
خاطره زایمان نمیدونم از کجا باید شروع کنم....چند بار فکر کردم که از کجا و چجوری شروع کنم...آخرش گفتم شروع میکنم به نوشتن هر جوری که به ذهنم اومد پیش میبرم. از همین اول از اینکه خیلی طولانی و با جزییات مینویسم معذرت میخوام. اول از دورا ن بارداریم بگم که تا ماه چهارم ویار شدید داشتم و از معده درد و حالت تهوع نمیتونستم چیزی بخورم فقط به زور یه چیزایی رو میتونستم بخورم. ویارم از آخرای ماه چهارم خوب شد و میتونستم آشپزی کنم غذا بخورم ولی درد معده تا آخر ماه ششم ادامه داشت. ماه هفتم خیلی خوب بودم و احساس زنده بودن و زندگی کردن بهم دست داده و خیلی خوشحال و سرحال سر کار میرفتم و کلاسای ورزش آکواژیمناستیک بیمارستان صارم و کاملا مصمم بودم برای زایمان طبیعی. از ماه اول خیلی راجع به اینکه زایمان طبیعی انجام بدم یا سزارین شک داشتم که بعد از کلی تحقیق و خوندن خاطرات زایمان تو نی نی سایت و همچنین تاپیک خوب و مفید منصوره جون تو نی نی سایت از ماه پنجم دیگه واسه زایمان طبیعی مصمم شدم تا اینکه ماه هشتم شد و من دچار حساسیت بارداری شدم، حساسیت به جفت، تمام بدنم کهیر زده بود و میخارید، انقدر بدنم رو خارونده بودم که تمام بدنم زخم شده بود و وقتی دوباره میخاروندم خون میومد.....بعضی وقتا از درموندگی گریه میکردم....هیچ دارو و درمانی تاثیر نداشت....تا صبح راه میرفتم و یخ روی بدنم میزاشتم تا یه کم آروم بشم.....همزمان بواسیر و عفونت ناف هم گرفته بودم....و به همین دلیل ویزیت آخرای ماه هشتم که رفتم پیش دکترم گفتم من دیگه نمیتونم طاقت بیارم اونم گفت باشه سزارین میکنیم و واسه بیستم اسفند ماه بهم وقت سزار ین داد....تاریخ زایمان طبعییم اول فروردین بود یعنی 40هفته ام 29اسفند تموم میشد و یکی از دغدغه های من تو تمام بارداریم این بود که دخترم 29اسفند به دنیا نیاد که به خاطر یه روز شناسنامه ش یکسال بزرگتر بشه....ولی انقدر خارشها بهم فشار آورده بود که این مساله دیگه برام مهم نبود و بیخیال تجربه کردن زایمان طبیعی شده بودم.....اوایل اسفند ماه بود که داشتم خودم رو برای سزارین آماده میکردم که به طرز عجیبی خارشهام خوب شد.....به نحوی که دکترم هم تعجب کرده بود.....ایندفعه دکترم گفت پس میتونی طبعیی زایمان کنی و نگران مشکل بواسیرتم نباش....کاملا طبیعیه و بعد از زایمان رفع میشه پس برو کلاسای ورزشت رو ادامه بده و نگران هیچی نباش حتی اگرم بخوام سزارین بکنم میندازم اون ور سال که دخترت تو سال جدید به دنیا بیاد یا هر وقت که دردات شروع بشه....از اون روز به بعد دیگه خیالم راحت شد و دیگه داشتم خودم رو واسه زایمان طبیعی آماده میکردم که خواهرم که همیشه بهم میگفت تو نمیتونی طبیعی زایمان کنی و ضعیفی یک موضوع جدید رو مطرح کرد و اونم مشکل گوشم بود که بهم گفت تو به خاطر مشکل گوشت نباید طبیعی زایمان بکنی و امکان داره برای گوشات مشکل پیش بیاد .....ولی من ته دلم اصلا نگران نبودم اما برای محکم کاری به جراح بینیم که متخصص گوش و حلق و بینی هم بود زنگ زدم و ایشون هم خیالم رو راحت کردن که زایمان هیچ ربطی به گوش نداره و میتونم زایمان طبیعی انجام بدم. همینجوری داشتم با انگیزه و مصمم میرفتم کلاس ورزش و خودم رو واسه زایمان طبیعی آماده میکردم که از 20اسفند یعنی هفته 38 دوباره خارشهام شروع شد و ایندفعه شدیدتر از دفعه قبل، اما گفتم عیب نداره این چند روز رو هم تحمل میکنم تا هر وقت که دخترم خودش بخواد بیاد.....و از طرفی هم سعی میکردم زیاد تحرک نداشته باشم تا دخترم روزای آخر سال92 به دنیا نیاد.....هم میخواستم زود بیاد هم نمیخواستم...... و هر روز اطرافیان زنگ میزدن که تو هنوز زایمان نکردی؟؟!!! فقط مونده بود که به بقال سر کوچه جواب پس بدم که چرا هنوز زایمان نکردم و چرا میخوام زایمان طبیعی انجام بدم.....وقتی میگفتم نمیدونم کی به دنیا میاد چون میخوام طبیعی زایمان کنم انگار داشتن به یه عقب مونده ذهنی نگاه میکردن و دیگه هیچی نمیگفتن؟! خلاصه سرتونو درد نیارم....29اسفند شد و سال تحویل شد....گفتم خوب حالا اگه همین الان هم دردام شروع بشن مطمئنا بعد از 12شب به دنیا میاد و نود و سه ای میشه....بعد از سال تحویل به شوهرم گفتم پاشو بریم پیاده روی و شب 2قاشق روغن کرچک خوردم که دردام شروع بشه....حالا دیگه 40 هفته م پر شده بود و هر لحظه توهم درد زایمان میزدم و منتظر درد یا پاره شدن کیسه آب بودم.....ولی هیچ خبری از هیچکدوم نبود؟؟!!! روز اول عید هم هیج جا نرفتم گفتم خونه بمونم که به بیمارستان نزدیک باشم....حتی خونه مامانم هم نرفتم....غروب بازم رفتیم پیاده روی....تا حالا تو عمرم انقدر پیاده روی نکرده بودم....اون شب دیگه خیلی خارشهام اذیتم میکرد.....به دکترم زنگ زدم و گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم....گفت فردا بیا معاینه ت کنم ببینم اصلا وضعیت رحمت چطوره؟؟؟؟ فوقش آمپول فشار بهت میزنیم...... در ضمن آخر هفته 38 که دکتر معاینه م کرده بود گفت لگنت واسه زایمان طبیعی عالیه و دهانه رحمت یه سانت باز شده و زایمان راحتی خواهی داشت همون شب با تمام عذابی که داشت نصف شیشه روغن کرچک رو سر کشیدم....داشتم بالا میوردم...فکر کنم از درد زایمان هم بدتره....پیش خودم گفتم امشب دیگه دردهام میاد.....در ضمن تو چند روز آخر دم کرده گل گاوزبون،زیره و آویشن و آناناس و شربت زعفرون هم خوردم ولی دریغ از یه ذره درد؟؟!!!! صبح دوم فروردین ساعت 6:30 رفتم بیمارستان چون دکتر گفت ساعت 7عمل داره و قبلش منو میبینه.....شب قبل از هیجان که فردا زایمان میکنم خوابم نبرد و تا صبح از پنجره به آسمون نگاه میکردم که ببینم کی هوا روشن میشه که برم بیمارستان؟!.....اون روز دکتر به خاطر اینکه حواسش نبود ساعتها رو کشیدن جلو یه ساعت دیر اومد و چون دیر کرده بود مستقیم رفته بود اتاق عمل....اون روز خیلی شلوغ بود همه سزارینی ها عملشون رو انداخته بودن واسه روزای اول سال....تا ساعت 11 معطل شدم تا دکتر اومد....معاینه کرد و گفت دهانه رحمت سه سانت باز شده.....از شنیدن این حرف داشتم بال در میووردم و باورم نمیشد انقدر راحت و بدون درد دهانه رحمم سه سانت باز شده....وای خدا پس یعنی زایمان راحتی خواهم داشت؟!!! بعدش دکتر گفت بیا با دستگاه نگاه کنم ببینم بچه مدفوع دفع نکرده باشه؟! و نگاه کرد و گفت نه مدفوع نکرده و همون موقع ماما رو صدا زد که اگه میخوای ببینی و یاد بگیری بیا ببین....خانم ماما وقتی دید انقدر با هیجان گفت: واااای چقدر نازه؟! کله ش سفیده با موهای مشکی!!!! من کلی قند تو دلم آب شد و همون موقع دلم کلی واسه دخترم تنگ شد!!! بعد دکتر بازم گفت زایمان راحتی خواهی داشت....تو که این همه صبر کردی یه روز دیگه هم صبر کن ...امشب دیگه دردهات شروع میشه....و من که فکر میکردم اون روز بهم آمپول فشار میزنن و زایمان میکنم دست از پا درازتر برگشتم خونه روزای آخر واقعا دیگه تحمل خارشهام برام سخت شده بود....من اصلا از بارداری و کلافگی و سنگین شدن ناله نکردم فقط خارشهام امونم رو بریده بود شب دوم فروردین هم رفتم پیاده روی ولی دیگه نتونستم روغن کرچک بخورم....اون شب هم از هیجان خوابم نبرد ولی نزدیکای صبح دیگه بیهوش شدم....وقتی بیدار شدم ساعت 12ظهر بود که دیدم سوم فروردین شده و هنوز از درد خبری نیست...به شوهرم گفتم پاشو بریم بیمارستان آمپول فشار بزنم من دیگه طاقت ندارم....خلاصه رفتیم بیمارستان و قبل از اینکه برم پیش دکتر مستقیم رفتم پذیرش و برای زایمان پذیرش شدم....نامه بستری رو دکتر روز قبل بهم داده بود.....وقتی رفتم زایشگاه ساعت 2:30بعدازظهر شده بود....اولش ماما بهم گفت چرا الان اومدی؟! اگه از صبح میومدی تا شب زایمان میکردی، الان زایمانت میافته واسه نصفه شب، بعد یه سری سوال پرسید واسه تکیمل پرونده و منم داشتم همزمان لباسام رو عوض میکردم....شوهرم هم داشت موقع امضا کردن فرمها ازم عکس میگرفت....با شوهرم خداحافظی کردم و رفتم داخل زایشگاه....یه کم هم گریه م گرفت ولی از ترس نبود از هیجان بود....تا آخرین لحظه هم به هیچ وجه ترس نیومد سراغم و همش این حرف کسایی که زایمان طبیعی کردن میومد تو ذهنم که میگفتن: هیچکس از درد زایمان تا حالا نمرده) خیلی عجیب بود زایشگاه خلوت خلوت بود.....قبلش میگفتم الان میرم صدای درد کشیدن بقیه رو میشنوم و قالب تهی میکنم ولی انقدر ساکت و خلوت بود که فکر کردم شاید جای دیگه هستن؟!!!! رفتم تو اتاق زایمان یه اتاق بزرگ تقریبا 30متری با تمام تجهیزات توالت فرنگی، وان، واکر، کاناپه، تخت درد، تخت زایمان، توپ، دستگاه اکسیژن، دستگاه ماساژور، کابینت لوازم پزشکی و کلی فضا واسه قدم زدن آنژیو کد رو بهم وصل کردن، سرم رو زدن و بلافاصله آمپول فشار داخل سرم که با فشار خیلی آهسته باید وارد بدنم میشد هر لحظه توهم میزدم که الان درد زایمان شروع میشه با تمام اینکه خونده بودم درد زایمان کم کم شروع میشه ولی بازم منتظر بودم یهو یه درد عجیبی بیاد سراغم با خودم شربت عسل و شربت زعفرون و خرما برده بودم.....نیم ساعت گذشت و خبری نشد و انقدر همه جا آروم بود و من ساکت دراز کشیده بودم که یکی از ماماها حواسش نبود از بیرون چراغ اتاقم رو خاموش کرده بود....بعد یکی از ماماها اومد گفت میخوای یه کم راه بری؟ منم با ذوق گفتم آره...بلند شدم با پایه سرم رفتم تو راهرو راه برم تا یه کم فضولی کنم....هی راه میرفتم و به اینکه درد دارم یا نه فکر میکردم ولی هیچ خبری از درد نبود....هی تو اتاقا سرک میکشیدم ببینم کسی واسه زایمان اومده یا نه؟! بعد دیدم تنها زاؤو بیمارستان من هستم....خوشحالم شدم...گفتم آه و ناله بقیه رو من تاثیر منفی نمیزاره ساعت 5بعد از ظهر شد و هنوز دردی سراغم نیومده بود....ماما گفت برو رو تخت دراز بکش تا معاینه ت کنم....دهانه رحمم 4سانت باز شده بود....گفت بزار کیسه آبت رو پاره کنم تا دردهات زودتر بیاد....با ناخنش از روی دستکش کیسه آبم رو پاره کرد.....یهو یه چیز داغی ازم بیرون ریخت....اصلا درد نداشت پاره شدن کیسه آب همانا و شروع شدن دردها همانا....با شروع شدن دردها سرم رو که توش آمپول فشار بود قطع کردن تا دردها طبیعی خودش بیاد....... همش داشتم چیزایی که تو کلاسا یاد گرفته بودم و مطالبی که تو اینترنت خونده بودم رو با خودم مرور میکردم تا همه رو انجام بدم....هی به خودم میگفتم باید خونسرد باشی.....شروع کردم به راه رفتن....تنفس های مفید.....روی توپ نشستن و فکرای مثبت یه چیزی ته دلم میگفت قبل از 12شب زایمان نمیکنم و حالا حالا باید درد بکشم....درد ها از کمرم شروع شد مثل درد پریود ولی شدیدتر....فعلا هیچ دردی تو دلم نداشتم....یعنی انقباض ها شروع نشده بود.....ولی درد کمرم خیلی بی رحم بود....یه لحظه هم ول نمیکرد و هرچی میگذشت شدیدتر میشد و یواش یواش ناله های من داشت شروع میشد....همش پیش خودم میگفتم درد زایمان همینه؟! پس میتونم تحمل کنم...هی تند و تند راه میرفتم و نفس عمیق میکشیدم و صدای ناله هام بلندتر میشد...ماما اومد گفت میخوای از دستگاه ماساژور استفاده کنی؟؟؟ گفتم آره....خیلی خوب بود....همینجوری که راه میرفتم وقتی درد شدید میشد دکمه شو میزدم....خیلی حال میداد....درد رو کم نمیکرد ولی یه حالت خوبی به آدم دست میداد انگار مخدر زدی و درد واست مهم نبود و تحملش راحت میشد....ساعت شد 7بعد از ظهر ماما اومد معاینه کنه....دهانه رحمم 6سانت باز شده بودم....بازم خوشحال شدم...پیش خودم دیگه مطمءن شدم زایمانم راحته....دردها اومده بود توی شکمم یه جوری انگار یه تیری میکشه....نفست رو بند میاره و میره....دیگه داشت جدی میشد و من همچنان راه میرفتم....به ماما گفتم میشه شوهرمو صدا کنید بیاد داخل تا کمرمو ماساژ بده؟گفت مگه دستگاه ماساژ نداری؟ گفتم چرا ولی شوهرم خیلی خوب ماساژ میده....گفت باشه الان صداش میکنیم....میدونستم اگه شوهرم بیاد خیلی بهتر میتونم اون شرایط رو تحمل کنم....وقتی صداش کردن با ذوق سریع خودشو رسوند....شوهرم خوشحال و با ذوق اومد داخل اتاقم.....وای که چقدر تو لباسایی که پوشیده بود با مزه شده....وقتی دیدمش هم خندم گرفت هم گریه....ولی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....میدونستم که اگه گریه کنم خودمو میبازم و انرژیمو الکی هدر میدم و نمیتونم تنفس ها رو خوب انجام بدم...چون من همیشه وقتی گریه میکنم بعدش نفسم میگیره و سرفه میکنم وقتی شوهرم اومد دیگه دردای اصلی شروع شده بود....اون بنده خدا همش میخواست توصیه هایی که بهش گفته بودم رو بهم یادآوری کنه و کمک حالم باشه من راه میرفتم و درد میکشیدم اونم پایه سرم رو همراهم میوورد....دردها هی میومد نفسم رو میگرفت و میرفت....داشتم کم میووردم و فکر میکردم دو ساعت دیگه زایمان میکنم....غافل از اینکه این دردها فقط 50% دردهای اصلیه و هنوز چیزی نشده بعد از یه ساعت اومدن معاینه کردن...فکر میکردم الان میگه شده 9سانت..... دهانه رحمم همش یه سانت باز شده... یعنی ساعتی یه سانت؟؟؟؟!!! یعنی چی؟؟!!! یعنی باید سه ساعت دیگه درد بکشم تا بشه 10سانت؟؟!!! به خودم میگفتم نه اینطور نیست با تنفس ها و راه رفتن و حرکات روی توپ یه کاری میکنم زودتر باز بشه و عزمم رو جزم کردم که خودم به خودم کمک کنم...دردها با چنان سرعتی شدیدتر میشد که فرصت فکر کردن هم بهم نمیداد....گفتن باید بخوابی روی تخت تا نوار بگیریم....با نوار قلب هم قلب بچه رو چک میکردن هم انقباض های منو میدیدن....گفتم نه نمیخوام....آخه نشستن و بلند شدن روی تخت واسم خیلی سخت بود...انگار که میخواستم از یه دیوار 3متری بالا برم و بیام پایین....خلاصه دراز کشیدم روی تخت و نوارها رو بهم وصل کردم....تو اون موقعیت یک جا موندن و دراز کشیدن خیلی برام سخت بود و دوست داشتم راه برم چون دردها رو بهتر تحمل میکردم....ولی نمیشد مجبور بودم انجام بدم شوهرم همش بهم روحیه میداد و تمرین تنفس ها رو بهم یادآوری میکرد و همش مونیتور دستگاه رو چک میکرد تا ببینه انقباض های من کی شروع میشه دیگه داشتم از درد داد میزدم....هر وقت میگرفت حدود 30ثانیه طول میکشید و تا میومدم نفس بگیرم انقباض بعدی شروع میشد...بین انقباض ها همچین بدون درد هم نیست کمر درد هست ولی در برابر اون انقباض ها زیاد نیست و بهش عادت میکنی....ولی بعضی وقتا همون کمر درده هم نمیزاشت لذت استراحت فاصله انقباض ها ببرم....حتی یه بار بعد از انقباض داشتم داد میزدم که ماما اومد گفت تو که انقباض نداری چرا داد میزنی؟؟!!!(ماما ها از اون طرف تو مونیتور انقباض های منو میدیدن)....گفتم به خدا درد دارم....گفت دیگه داری خودتو لوس میکنیا؟! شوهرم گفت خانوم من اصلا از این اخلاقا نداره حتما درد داره که میگه؟! ماما گفت میخوای اپیدورال (بی حسی)بگیری؟ من که خیلی راجع به اپیدورال تحقیق کرده بودم و با خودم قرار گذاشته بودم استفاده نکنم....تو اون درد شدید کلی ذوق کردم و استقبال کردم و پرسیدم چند درصد دردم رو کم میکنه؟ گفت 80% منم با خوشحالی گفتم باشه....دکتر بیهوشی اومد و آمپول بی حسی رو وصل کردن به کمرم....ولی من هیچ کاهش دردی حس نمیکردم و دردها همچنان بیشتر و بیشتر میشد......به ماما گفتم من میخوام توی آب زایمان کنم....گفت الان که بی حسی گرفتی دیگه نمیشه بری توی آب با اینکه تو حال دردهای شدید تغییر پوزیشن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست بلند شدم که راه برم ....ماما میگفت روی توپ و توالت فرنگی بشین....ولی نشستن و بلند شدن واقعا برام سخت بود ولی باز هم به سختی چند بار این کار رو انجام دادم همش ساعت رو نگاه میکردم....تازه ساعت شده بود 9شب و نوبت معاینه بعدی بود....دهانه رحم 8سانت باز شده بود.....اینهمه درد کشیده بودم و همش یه سانت باز شده....ای خدا یعنی چی؟؟!!! یعنی قراره انقدر کند پیش بره؟؟؟ دیگه داشت طاقتم تموم میشد....خیلی جلوی خودمو میگرفتم که گریه نکنم.....بازم دستگاه نوار قلب بهم وصل کردن...همش به خودم میگفتم تو میتونی....یه کم دیگه مونده....طاقت بیار شوهرم میگفت یه ساعت دیگه تمومه....تو میتونی...تو خیلی قوی هستی....من به تو ایمان دارم هر کسی بهش زنگ میزد میگفتم بگو نصفه شب زایمان میکنه....بگو برن نمونن بیمارستان....الاف میشن....میگفت چرا این حرف رو میزنی؟! انرژی منفی نده...تا یه ساعت دیگه تمومه...من مطمءنم....منم لبخند میزدم و میگفتم....من حالا حالاها کار دارم هر یه ساعت یه بار به ماما میگفتم به دکترم زنگ نمیزنید بیاد؟؟؟ همش میترسیدم زایمان کنم و دکترم نباشه....ماما یه لبخند معنی دار بهم میزد و میگفت چرا زنگ میزنیم....نگران نباش ازشون پرسیدم زایمانم کی انجام میشه....گفت زایمان زمان نداره...هیچی مشخص نیست...باید خودت خوب همکاری کنی انقباض ها همپنان شدیدتر و فاصله هاشون کمتر و کمتر میشد.....بعضی وقتا چند ثانیه بعد انقباض بعدی شروع میشد....پیش خودم میگفتم عیب نداره عوضش زودتر زایمان میکنم هر وقت انقباض میومد قبلش شوهرم تو دستگاه میدید و بهم میگفت داره میاد.....یه بار با عصبانیت بهش گفتم نمیخواد اومدنش رو بهم خبر بدی....وقتی میاد خودم میفهمم بهم بگو کی داره میره که راحت تر تحمل کنم....اینجوری همین چند ثانیه که نفس راحت میکشم رو هم خراب میکنی بنده خدا خیلی مظلوم گفت باشه.....همش میخواست یه کاری برام بکنه ولی نمیتونست....نمیتونست درد کشیدن منو ببینه....و همش جلوی خودش رو میگرفت که قوی باشه و به من روحیه بده....تمام مدت دستم توی دستش بود و موقع انقباض ها دستش رو محکم فشار میدادم ماما بهم گفت که هر وقت احساس دفع و زور زدن داشتی زور بزن.....اینم یکی از کارهای سخت اون موقعیت بود....از وقتیکه بستری شدم همش بهشون میگفتم من امروز شکمم کار نکرده و هی میگفتن عیب نداره.....منم همش از این میترسیدم که زور بزنم و مدفوع دفع کنم.....خیلی خجالت میکشیدم.....چند بار رفتم رو توالت فرنگش نشستم تا شاید بیاد ولی نمیومد و موقع درد اصلا نمیتونستم دستشویی بکنم!!!! هی منتظر میشدم تا فاصله بین انقباض ها بشه تا بتونم بلند شم یا بشینم یا برم روی تخت ماما میومد و بهم میگفت زور بزن تا سر بچه بیاد پایین.....منم زور میزدم ولی اصلا زورهای مفیدی نبود....هی بهم یاد میداد چجوری زور بزنم....ولی نمیشد....تا اینکه همونجوری که اون میگفت زور زدم و چشمتون روز بد نبینه....همون اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد....دستشویی کردم.....جلوی ماما و پرستار و شوهرم....خیلی خجالت کشیدم....ولی ماما خیلی مهربون و خونسرد گفت اصلا ناراحت نباش الان تمیزت میکنم...گفت تو یه ساعته از خجالت این زور نمیزنی و الکی خودتو خسته کردی؟؟!! اینکه اشکالی نداره؟! زایمان این چیزا رو هم داره... البته اینکه جلوی شوهرم هی میومدن معاینه میکردن هم خجالت داشت ولی دیگه انقدر درد داشتم که دیگه هیچی برام مهم نبود ساعت 12شب شده بود و ماما بازم اومد واسه معاینه......هیچوقت فکر نمیکردم انقدر واسه معاینه کردن لحظه شماری بکنم.....ایندفعه دهانه رحمم 10سانت باز شده بود..... دو سانت آخر 3ساعت طول کشید تا باز بشه......داشتم از خوشحالی پرواز میکردم گفتم یعنی تموم شده....یعنی دخترم داره میاد؟؟ سر بچه قشنگ اومده بود تو لگن ...به دکتر زنگ زدن و دکتر ساعت 12:30 خودشو رسوند تو معاینه های آخر دیگه خجالت شوهرم هم ریخته بود و روشو اون طرف نمیکرد و میومد نگاه میکرد و این دفعه که سر بچه رو دیده بود خیلی هیجان زده شده بود و با ذوق همش به من میگفت سرشو دیدم....داره میاد....دیگه چیزی نمونده....یه کم دیگه طاقت بیار....همش منو میبوسید و بهم انرژی میداد واقعا اگه شوهرم پیشم نبود فکر نمیکنم میتونستم تحمل بکنم.....خیلی خیلی کمکم کرد و حضورش واسم یه قوت قلب بود ساعت 12:30 که دکتر اومد انگار فرشته نجاتم رو دیدم و انگار دنیا رو بهم دادن.....این یعنی آخراشه و داره تموم میشه.....دیگه صدای داد زدن هام خیلی بلند شده بود....همیشه میگفتم من سعی میکنم زیاد داد نزنم تا انرژیم تموم نشه....ولی واقعا تو اون موقعیت نمیتونستم سر قول هایی که به خودم داده بودم بمونم شوهرم هم همش اینارو بهم گوش زد میکرد ولی واقعا نمیتونستم و ازش خواهش کردم که دیگه نگه دکتر که اومد معاینه کرد و زور زدن های اصلی شروع شد....دکتر میگفت باید خوب زور بزنی تا سر بچه بیاد پایین....من هر چی زور میزدم هیچ اتفاقی نمیافتاد......دردها خیلی غیر قابل تحمل شده بود....با فاصله های خیلی کم...من دردها رو به زور تحمل میکردم....تازه تو اون موقعیت باید زور هم میزدم... کلی زور میزدم....آخرشم هم میگفتن.....نه اصلا خوب زور نمیزنی و مفید نیست....سر بچه میومد پایین و چون کم میووردم و زورم رو نصفه کاره ول میکردم سر بچه دوباره بر میگشت بالا....4نفری بالای سرم میگفتن زور بزن...منم زور میزدم....ولی چون داد میزدم انرژیم هدر میرفت....درست زور نمیزدم....باید دقیقا از ناحیه مقعد مثل دفع مدفوع زور میزدم....ولی ظاهرا از جای درستی زور نمیزدم......ساعت 1 بود که دکتر گفت بچه به پهلوءه و اگه نچرخه مجبور میشم سزارینت کنم.....انگار یه دیگه آب جوش ریختن روی سرم.....بعد از 8ساعت درد کشیدن باید برم سزارین بشم؟؟؟.....یعنی چی؟؟؟ گفتم خانوم دکتر من نمیخوام سزارین بشم....گفت پس باید همکاری کنی و الا چاره ای ندارم چون واسه بچه خطرناکه..... که با التماس گفتم الان باید چیکار کنم که سزارین بشم؟؟ هر کاری بگین انجام میدم.... شوهرم میگه اون لحظه خیلی با مزه شده بودی.....دکتر گفت باید خوب زور بزنی....برو تو توالت فرنگی بشین و زور بزن وای خدا.....مگه میشه....با این دردها...از جام بلند بشم؟؟؟....برم3-4 متر اون طرف تر بشینم روی توالت زور بزنم بعد بلند شم برگردم دوباره بشینم روی تخت؟؟؟ امکان نداره!!!!نمیتونم.. دکتر گفت تا ساعت 1:30 بهت وقت میدم....اگه بچه نچرخه باید سزارین بشی....و رفت که به مریضای بخش سر بزنه وای خدای من مگه میشه....من اینهمه درد کشیدم که سزارین نشم.....خدایا کمک کن.... به شوهرم گفتم کمک کن تا بتونم زور بزنم.....با هزار زحمت و مکافات...از جام بلند شدم....رفتم روی توالت فرنگی نشستم....زور زدم...ولی نشستن اونجا خیلی برام سخت بود....بلند شدم و اومدم کنار تخت وایستادم و یه پامو خم کردم گذاشتم بالای تخت و یه پام روی زمین.....این برام بهترین و راحت ترین حالت زور زدن بود و با هر انقباض زور میزدم اینو واسه اونایی که میخوان بدونن میگم....زور زدن طوریه که بدن خودش تو رو مجبور به اون کار میکنه....یعنی تو خودت ناخودآگاه و چه بخوای و چه نخوای باید زور بزنی....یعنی حتی اگه هیچ تجربه ای از زایمان نداشته باشی و وسط یه بیابون تنها باشی و کسی نباشه بهت بگه زور بزن...تو خودت بصورت ناخودآگاه این کار رو انجام میدی....یعنی بدنت تو رو مجبور به این کار میکنه.....دقیقا مثل وقتی میمونه که احساس دفع مدفوع داری و همون لحظه میدویی میری دستشویی منتها فرقش اینه که موقع زایمان با درد بسیار زیادی باید این کار رو انجام بدی خلاصه تمام انرژیمو متمرکز کرده بودم و تا جایی که میتونستم ایستاده زور میزدم .... از بعد از ظهر اون روز همش فکر میکردم وقتی دهانه رحمم کامل باز بشه زایمان میکنم....الان یک ساعت و نیم بود که دهانه رحمم کامل باز شده بود ولی از زایمان خبری نبود؟! ساعت 1:30شد و دکتر اومد....داشتم از درد و استرس نچرخیدن بچه نیمه جون میشدم....دکتر اومد و معاینه کرد و گفت خوبه بچه چرخیده.....انگار دنیا رو بهم دادن....گفتم خب بریم رو تخت زایمان....گفت نه هنوز وقتش نشده.....گفت حالا باید خوب زور بزنی...هر وقت آماده شدی شروع کن....با شروع انقباض بعدی یه نفس عمیق کشیدم و زور زدم.....دکتر هم همزمان با من داد میزد و میگفت آفرین آفرین...محکمتر....محکمتر.... بعد که تموم میشد....میگفت نه خوب نبود...اصلا خوب زور نمیزنی....سر بچه میاد و چون وسطش ول میکنی برمیگرده..... شوهرم هم هر دفعه تشویقم میکرد و میگفت آفرین ادامه بده...ول نکن....دارم سرشو میبینم.....داد نزن....نفس عمیقتر بکش ولی هر چقدر زور میزدم فایده نداشت....هی میومد و هی برمیگشت بالا.....گفتم خانوم دکتر شاید بند ناف پیچیده نمیزاره بیاد پایین....گفت نه بعدش شنیدم ماما به دکتر داشت میگفت لگنش خیلی خوبه ولی بیرونش تنگه تازه فهمیدم همون تنگ بودنم کار دستم داده....نگو به خاطر همین بچه نمیتونه بیاد بیرون به دکتر گفتم خب برش بدین....گفت الان وقتش نیست....تو فقط خوب زور بزن خلاصه تا ساعت 2 با تمام انرژی و اونجوری که دکتر قبول داشته باشه زور زدم....و هر دفعه یه کم پیشرفت میکردم وقتایی که اشتباه زور میزدم همه از دستم عصبانی و کلافه میشدن.....ولی واقعا دردها نمیزاشت تمرکز کنم....و 2ساعت بود که داشتم زور میزدم....دیگه انرژی واسه زور زدن نداشتن...همون چیزی که همش ازش میترسیدم....دهنم همش خشک میشد....آب نمیتونستم بخورم...فقط شوهرم یه کم آب میریخت تو در بطری آب معدنی و روی لبام میریخت که خشک شده بود تا بتونم یه کم دهنم رو تر کنم. من همچنان با هر انقباض که 10ثانیه یه بار میومد زور میزدم....نیم ساعت زور زدن متوالی تا اینکه ساعت 2 نیمه دکتر گفت خب حالا پاشو بریم رو تخت زایمان...اینم یکی از خوشحال کننده ترین خبرهای اون لحظه بود....ایندفعه بلند شدن برام راحت تر بود....چون خوشحال بودم فکر میکردم الان تا برم روی تخت زایمان دخترم به دنیا میاد...غافل از اینکه دوباره بچه رفته بود بالا و باید دوباره زور میزدم.....و باز هم نیم ساعت طاقت فرسا روی تخت زایمان زور زدم تا وقتش برسه این نیم ساعت که میگم شاید به نظر خیلی کم بیاد....ولی اون لحظه اندازه 10ساعت طول میکشه چیزی که خیلی برام مهمه این بود که تو بدترین شرایط و شدیدترین دردها یه لحظه هم کم نیووردم و به سزارین فکر نکردم....و مطمئن بودم که میتونم .... ساعت 2:30 شد که دکتر گفت میخوام بی حست کنم که برش بدم....آماده باش واسه زور آخر....وای خدا دیگه انرژی ندارم....خدایا کمکم کن....دیگه حال زور زدن ندارم گفت هر وقت گفتم زور بزن....با صدای بلند داد زد....حالا.....زور بزن....زور بزن....زودباش....تمام نفسم رو جمع کردم و با تمام قدرت زور زودم....با یه جیغ خیلی بلند که فکر کنم صدام تا لابیه بیمارستان هم رفت....هر چی انرژی برام مونده بود رو به کار گرفتم و زور زدم....که یهو یه چیز بزرگی مثل ماهی سر خورد و اومد بیرون.....وای خدا....یعنی تموم شد؟!!! دخترم رو دیدم که خانوم دکتر گرفته توی بغلش....یه فرشته کوچولو....دکتر گفت وای مژه هاشو ببین...چقدر بلنده؟!!!!شوهرم هم هی صداش میزد و داشت از ذوق گریه میکرد داشتم از نگرانی میمردم.....پس چرا گریه نمیکنه؟؟!!!!...ای خدا؟؟!! خانوم دکتر گفت صبر کن دهنشو خالی کنم الان گریه میکنه....یهو صدای گریه ش کل فضا رو گرفت....چنان جیغی میزد که انگار کتکش زدن.....تازه دکتر هیچ ضربه ای بهش نزد.....وقتی صدای گریه شو شنیدم خیالم راحت شد تمام خستگیم از تنم رفت....دردها هنوز قطع نشده بودن ولی دیگه اصلا برام مهم نبودن......بعدش دکتر قیچی رو داد دست شوهرم که بند نافش رو ببره....به دکتر گفتم میشه بزارینش روی سینه م؟ گفت بله الان میزارم...وقتی گذاشتش روی سینه م سرشو به سمت بالا و صورت من چرخونده بود و با چشمای باز منو نگاه میکرد و با صدای بلند گریه میکرد....منم میگفتم جانم ...عزیزم...خوشگلم...تو بودی انقدر منو اذیت کردی؟؟!! بعدا متوجه شدم که شوهرم این لحظه های آخر رو فیلمبرداری کرده....و چقدر خوشحالم و ازش ممنونم که قشنگ ترین لحظه زندگیمون رو ثبت کرده....آخه من گفته بودم فیلمبرداری زایمان میخوام و گفتن زایمان طبعیی فیلمبرداری نداره...خیلی ناراحت شده بودم دکتر اطفال اومد و بچه رو برد.....هنوز از دیدنش سیر نشده بودم دکتر مشغول بیرون آوردن جفت و لخته های خون شد.....اصلا باورم نمیشد که جفت انقدر بزرگ باشه....یه چیزی اندازه خود بچه بود....بعدش تا جایی که میشد خونهای شکمم رو تخلیه کرد که بعدا راحت تر باشم....خیلی درد داشت ولی گفت تحمل کن که هر چی بیشتر تخلیه کنم به نفع خودته دکتر داشت بخیه میزد که من با پرروییه کامل بعد از 10ساعت درد کشیدن و زایمان به این سختی راجع به بچه دوم سوال کردم و پرسیدم خانوم دکتر زایمان دوم هم انقدر دردناکه؟!!! یه همچین آدم پوست کلفتی هستم من؟!!!! هر کسی جای من بود اصلا به بچه دوم فکر نمیکرد میتونم با اطمینان کامل بگم که زایمان دومم رو هم طبیعی انجام میدم و لحظه زایمان یکی از قشنگ تری لحظه های عمر بود و از اینکه این تجربه قشنگ رو از دست ندادم خیلی خیلی خوشحالم دخترم آرمینا با وزن 400/3کیلوگرم و قد 54سانتی متر و دور سر 32 تو بیمارستان صارم با کمک دکتر کرم نیا به این دنیا اومد
آرمینا الان 6ماه 12روزه که اومده تو بغل مامانش
واااای خدای من خیلی جالب نوشته بودی من اونجاهای که درد میکشیدی کلی باهات همزاد پنداری کردم و گریه کردم....امیدوارم همیشه کنار هم شاد و پایدار باشین
هرچه دلم خواست نه آن میشود ..هرچه خدا خواست همان میشود
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687