بالاخره روزی رسید که منم بیام و خاطره زایمان دومم را بنویسم چقدر دلم می خواست و الان چقدر خوشحالم
ساعت 8 و نیم با شوهرم رفتم بیمارستان کارهارو انجام دادم ومنتظر شدیم تا خواهرم بیاد
بعدش همراه با خواهرم رفتیم بخش تا ساعت 1 که صدام کردن رفتم پایین زایشگاه
خیلی خسته شدم بودم و بی حوصله درد مداومی هم که این 6 ماه اخر داشتم هم دیگه غیر قابل تحمل بود
رفتیم داخل زایشگاه و باز هم انتظار تا اینکه صدا زدن مریضهای دکتر خودم که شکم دوم هستند بنا بر نسخه دکتر بایستی سوند بزنند
منم که سر دختر اولم سوند زده بودم اصلا دردی احساس نکرده بودم با خیال راحت و خجسته رفتم خوابیدم روی تخت
پرستار اومدم و با اولین تماس سوند با وسط پام نعره من رفت هوا
واقعا و بی نهایت درد داشت.....جوری که التماس می کردم نمی خوام وموهامو می کشیدم اما اون بنده خداها هم چاره ای نداشتند
6 ماه اخر بارداری وسط پام یا همون وازنم حسابی ورم کرده بود به طوریکه این اخریا اگر دست روش می ذاشتی کلا انگشتاهات بسته نمی شد اینقدر ورم داشت یعنی ماه های اخر نیم تونستم برم دستشویی چون با تماس اب به واژنم درد می گرفت و انقباض می گرفتم
حالا واسه همین عضو می خواستند سوند هم بزنند
خلاصه وقتی شکنجه تموم شد تازه بهم گفتند پاشو راه برو چون مریض تخت برگشته بود اما مگه یشد؟ چون از زور درد خودمو منقبض کرده بود بودم پهلوهام گرفته بود و نمی تونستم حرکت کنم
از طرفی تا حرکت می کردم سوند هم تکون می خورد یهو سوزشی خیلی بدی بدنم را می گرفت خلاصه با کی گریه و ناراحتی بلند شدم این شد اولین برخورد من با درد
بعدش هم رفتم اتاق عمل..با اینکه لحظه ای اخر مردد شده بود از متخصص بیهوشی خواستم اسپاینال بشم که اون هم گگفت با توجه به اضافه وزنم تصمیم خوبیه
اما وقتی بی حس شدم یهو وهم و ترس منو گرفت اخه هیچجوری نمی تونستم از سینه به پایینم را حس کنم خلاصه توی فکر فلجی و ترس و اینها بودم که دیدم دکتر و متخصص بیهوشی گفتند ماشالله چه کیسه ابی...بازم نفهمیدم تا اینکه دکتر گفت وای خدا چقدر خوشگله که فهمیدم بله دخترم به دنیا اومد گذاشتنش توی پتو و اوردنش کنارم قربونش برم قروبن صداش برم فداش بشم دردش تو جونم خلاصه پرسنل اتاق عمل کلی به من و قروبن صدقه هام خندیدنو و بچه را بردن منم بعد از 20 دقیقه اومدم بیرون
توی ریکاوری لرز بدی داشتم..که با دارو کنترل شد وقتی هم کم کم بی حسی از بین رفت شکنجه دوم که همون فشار شکم بود شروع شد هرچقدر از دردش بگم کم گفتم خیلی خیلی خیلی بدبود
رفتم بالا و خواهرم اومد پیشم و دختر خوشگلم را هم اوردن
اما من بعد از اون فشار شکمم درد داشتم و کم کم دردم داشت زیاد میشد
من کلا ادم حساس به دردی نیستم و معمولا درد را هرچه زیاد هم باشه تحمل می کنم بدون داد و فریاد اما این درد لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد
پمپ مورفین هم اصلاو ابدا فایده نداشت با اینکه سر سزارین اولم واقعا اب روی اتیش بود
خلاصه ناله و فغان رفت بالا..تازه باید به دخترم هم شیر یم دادم از طرفی نمی شد بشینم به خاطر درد پهلوهام نمی تونستم به پهلو باشم و باید طاق باز شیر می دادم..در این موقع خواهرم و رفت زن عموم اومد با اینکه سابقه مامایی دار و با تجربه است اونم اقرار کرد که وضعیته سختیه اینجوری شیر دادن
خلاصه در کنار درد این چیزها هم خیلی اذیتم می کرد
نزدیکهای ساعت 1 بود که دیگه شروع به گریه های شدید کردم چون نمی تونستم حتی نفسم بکشیم..درد از نوک انگشتهای پام شروع می شد به واژنم و شکمم که می رسید هولناک می شد چون سوزش هم بهش اضافه می شد خلاصه پرستار اومد گفت انگاری حالت بده
بذار یک مسکنی بهت بزنم..مسکن را زد و شیاف را هم گذاشت درد از 1000 شد 900 اما هنوز غیر قابل تحمل بود.... خلاصه ما درگیر شیر دادن بچه بودیم که یهو ساعت 5 اومدن که سوند را بردارند
اینجا دیگه کولی بازی من شروع شد دست به سوند زدن درد 1000 هزار بار بدتر شد
اینقدر با مشت توی سرم زدن و موهامو کشیدن و جیغ زدم که همراه های اتاق بغلی اومدن توی اتاق به پرستار می گفتند ولش کن پرستار بنده خدا هم می گفت خوب نمی شه عفونت می گیره..منم می گفتم چهنم کلا بیایید مثانه ام بردارید و دست به این نزنید خلاصه سر پرستار پیشنهاد داد متادون برام بزنند و وقتی عضلاتم شل شد خودم درش اودم بعدش گفتند راه برو که با هر جون کندنی بود راهرفتم البته کمک بهیار هم خیلی کمکم کرد
اما اون درد لعنتی هنوز باهام بود
فرداش دکتر ساعت 3 عصر اومد یعنی وقتی که من با مسکن و شیاف از 11 داشتم به خاطر درد گریه می کردم
خلاصه این وسط با یکی از همین کمک بهیار ها و یکی از همراها هم دعوام شد به خاطر درد استانه تحملم پایین بود حسابی این دو نفر هم روی مخم بودند که بعدا می گم چرا
خلاصه با دردر برگشتیم خونه تنها مسکن واقعای اون روز دیدن دختر اولم بود..هر وقت اونو می دیدم دردم یادم می رفت فداش بشم الهی
الان 5 روز شده دردهام هنوز هست بیشتر اوقاتم به ارزوی مرگ کردن می گذره.... با اینکه وقتی این دوتا دسته گلم را می بینم بهست جلوی رومه انگاری
وقتی دخترم واسه چکاپ بردم دکتر تا وارد مطب شدم اقای دکتر گفت واییی چه حالی داری نکنه اینجا بمیری کار روی دستم بذاری:دی
یک قرصی داده که هر 12 ساعت باید اونو بخورم وقتی اونو می خورم درد کم میشه اما من دچار سرگیجه و تهوع سنگینی دست و پام می شم
نمی تونم بخوابم نمی تونم راه برم نمی تونم بشینم
تازه به خاطر نوع خوابیدنم و اینکه خودم را سفت گرفتم درد کمرم هم داره شروع میشه خلاصه با اینکه الان در اوج خوشبختی و خوشحالیم خودم خوبم نیستم واسه این دردها