2703
2553
عنوان

خاطره زایمان من...

1796 بازدید | 45 پست
سه شنبه 18 تیر بود و طرفای ساعت 6 عصر که طبق معمول گشنم شده بود . به محمد گفتم عزیزم اگه زحمتی نیست یکم سیب زمینی سرخ کن باهم بخوریم . اونم دست به کار شد . منم که عاشق تندی بودم و این چند وقتی که باردار شده بودم و خیلی رعایت میکردم چون شنیده بودم تندی زیاد باعث سوراخ شدن کیسه آب میشه . بهش گفتم محمد جان واسم سس تند بیار میخوام یه عالمه بخورم شاید یه فرجی شد . دیگه خسته شده بودم . شکمم خیلی بزرگ بود و کمر درد شدید داشتم به محمد گفتم دیگه نمیتونم این شکم رو حمل کنم حس میکنم دارم منفجر میشم . خلاصه اینکه یک عالمه سس تند خوردم . چون میخواستم طبیعی زایمان کنم از قبل با محمد قرار گذاشته بودیم که هر وقت خواستیم بریم بیمارستان به هیچ کس خبر ندیم . مخصوصا پدر و مادر خودم چون خیلی استرس داشتن . از طرفی فرداش یعنی 4 شنبه 19 تیر تنها روزی بود که اگه اتفاقی میفتاد مجبور بودیم بهشون بگیم چون محمد قرار بود 7 صبح بره دنبال بابام تا باهم برن تهران . خلاصه اینکه گذشت و شب رو خوابیدیم . صبح بیدار شدم تا واسه محمد سحری گرم کنم . خیلی ضعف داشتم . خودمم نشستم و باهاش یکمی غذا خوردم و رفتم خوابیدم . ساعت طرفای 5 و نیم بود که طبق معمول از شدت دستشویی از خواب بیدار شدم . هنوز کاملا هوشیار نشده بودم که یه دفعه حس کردم پاهام خیس شد ! فکر کردم نتونستم خودم و کنترل کنم و خودم و خیس کردم . دوییدم به سمت دستشویی و دیدم نخیر انگار که یه شیر آب باز شده و چند ثانیه یک بار یک عالمه آب ازم میره . یه دفعه یه حس عجیبی اومد تو دلم . همیشه فکرش و میکردم که یه روزی بالاخره نوبت منم میشه ولی یکم باورش تو اون لحظه سخت بود. دیگه هر جوری بود از دستشویی اومدم بیرون و محمد و صدا کردم و گفتم پاشو که هستی خانوم داره تشریف میاره . محمد مثل برق از جا پرید و گفت چیکار کنیم گفتم چاره ای نیست باید به مامانم اینا زنگ بزنیم . خلاصه زنگ زدم خونمون و گفتم که کیسه آبم پاره شده آماده باشید که بریم بیمارستان . دیگه با کمک محمد وسایلمون و که از قبل آماده کرده بودیم برداشتیم و رفتیم دنبال مامان اینا و پیش به سوی بیمارستان صارم . مامانم اینا اول که منو دیدن یکم ترسیده بودن و استرس داشتن ولی وقتی دیدن من و محمد چقدر خونسردیمو عین خیالمون نیست اونا هم آروم شدن . اتوبان هم نسبتا خلوت بود و طرفای ساعت 7 بود که رسیدیم بیمارستان . من وارد زایشگاه شدم و محمد هم رفت تا کارای پذیرشم رو انجام بده . بعد 2 تا مامای مهربون اومدن تا یه سری سوال ازم بپرسن . فقط تنها چیزی که منو میترسوند این بود که دخمل من که تو شکمم یه لحظه هم آروم و قرار نداشت از وقتی کیسه آب پاره شده بود دیگه تکون نمیخورد . وقتی سوال ها تموم شد دستگاه آوردن تا صدای قلب هستی خانوم رو چک کنن . دو دقیقه گذشت و قلبش پیدا نشد ...شد 5 دقیقه و هنوز صدای قلبش شنیده نمیشد. تمام تنم یخ کرده بود . ای خدا دخترم چی شد پس ؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟ خدایا این همه مدت منتظر اومدنش بودم ... اشکم بند نمیومد حس میکردم دارم خفه میشم .. رفتن و یه مامای دیگه رو صدا کردن و بعد از کلی گشتن بالاخره قلبش پیدا شد . تعجب کرده بودن که چرا انقدر قلبش بالا بود گفتن احتمالا بچه بریچ شده . و این یعنی من باید سونو میشدم تا وضعیت بچه چک بشه . واسه همین دکترم اومد بالای سرم و یه سونوی داخلی انجام داد ولی انقدر بچه رفته بود بالا که اصلا دیده نشد این شد که منتقل شدم به اتاق دکتر و اونجا با سونوی شکمی معلوم شد که نی نی هنوز سفالیکه ولی خیلی رفته بود بالا و خانوم دکتر گفت که احتمالا زایمانت خیلی طولانی میشه . خلاصه برگشتم به زایشگاه و بهم یه قرص دادن که دردام شروع بشه ولی هنوز خبری نبود . حوصلم سر رفته بود به ماماها گفتم مگه اجازه نمیدید همسرم بیاد پیشم ؟ گفتن نه قبلا میزاشتیم ولی چون مردا طاقت دیدن درد کشیدن زناشونو نداشتن زودی میگفتن برن سزارین و آمار سزارینمون زیاد شده بود واسه همین رییس زایشگاه دیگه اجازه حضور همسر نمیده . خیلی ناراحت شدم . ظهر شده بود و برام ناهار آوردن ولی هنوزم از درد خبری نبود . طرفای ساعت 2 بود که یکی از ماماها با یه سرم و آمپول اومد پیشم . بلهههه آمپول فشار بود که بهم زدن . چشمتون روز بد نبینه آمپول فشار زدن همانا و درد کشیدن همان . دردم رفته رفته زیاد میشد . هر بار یکی از جلوی اتاق رد میشد میگفتم تو رو خدا بیا منو معاینه کن ببین تغییری کردم یا نه تا ساعت 7 بعد از ظهر بعد از کلی درد کشیدن تازه یه فینگر باز شده بود و بچه هم از جاش تکون نخورده بود . دردام خیلییی شدید شده بود ولی هنوز دستگاه هیچ انقباضی رو ثبت نمیکرد . اشکام بند نمیومد به محمد زنگ زدم و گفتم تو رو خدا هر جوری شده بیا پیشم دیگه نمیتونم تحمل کنم . چون دردم خیلی شدید بود دکترم زنگ زد زایشگاه و گفت بزارید شوهرش پیشش باشه . محمد گلم اومد پیشم و من از شدت درد به خودم میپیچیدم همون موقع یکی از دوستای گل نی نی سایتیم که همون روز صبح اونجا زایمان طبیعی کرده بود بهم زنگ زد که حالم و بپرسه دید دارم گریه میکنم بهش گفتم سمیرا خیلی درد دارم . دارم میمیرم گفت اینجوری که آروم نشستی و داد نمیزنی کسی بالای سرت نمیاد یکم داد و بیداد کن . خیلی خجالت میکشیدم ولی واقعا تحملش برام سخت بود . چند تا داد زدم تا یکی به دادم رسید . خدا خیرش بده یه مامای خیلی خیلی مهربون پیشم اومد کلی بهم دلداری داد و برام یه ماسک آورد و گفت هر وقت درد داشتی تو این نفس بکش یکم آروم تر شدم ولی دردم مدام شدید تر میشد ولی بازم از انقباض خبری نبود . ساعت 8 شب بود که خانوم دکتر اومد بالای سرم که معاینم کنه . ولی گفت بعد از این همه درد کشیدن تازه 2 سانت باز شده و گفت الان 14 ساعته که کیسه آبت پاره شده و اگه 4 ساعت دیگه بگذره نی نی رو بستری میکنن . گفت ممکنه باز شدن رحمت تا فردا طول بکشه و باز هم نتونی طبیعی بیاری گفت به نظر من سزارین برات خیلی بهتره . و این شد که من و محمد دست تو دست هم راهی اتاق عمل شدیم . اونجا دکتر بیهوشی که یه پیرمرد خیلی خیلی مهربون بود ازم پرسید که بیهوشی میخوام یا بی حسی و منم بی حسی رو انتخاب کردم . بهم گفت بدون حرکت روی تخت بشین منم بهش گفتم من خیلی از آمپول میترسما گفت خیالت راحت اصلا متوجه نمیشی . راستم میگفت هیچی نفهمیدم . کم کم درد م داشت آروم میشد . داشتن شکمم رو تمیز میکردن که دکتر اومد گفتم من هنوز میفهمما گفت میدونم . کم کم پاهام داغ میشد . وای چه حسی بود هر کاری میکردم پاهام تکون نمیخوردن . محمد پشت در وایساده بود . من که کیف کرده بودم آخه من خیلی گرمایی هستم و زایشگاه خیلی گرم بود و حسابی گرمم شده بود ولی اتاق عمل عالی بود بهشون گفتم چقدر اینجا باحاله گفتن تو اولین مریضی هستی که اینو گفتی همه اینجا سردشون میشه . خلاصه دکترم دست به کار شد . خیلی جالب بود همه چی رو حس میکردم ولی دردی نبود . دخترم بالا گیر کرده بود و دکتر و دستیارش و دکتر بیهوشی سه تایی باهم داشتن شکمم رو فشار میدادن تا درش بیارن که یهو حس کردم شکمم خالی شد . یه دفعه دکترم گفت وای چه نی نی گردی !!!! اجازه دادن محمدم بیاد تو اتاق . پیش بچه نرفت ! اومد بالا سر من شروع کردم ناز کردن صورتم که پرستار بهش گفت نمیخوای از دخترت عکس بندازی ؟ یهو به خودش اومد و رفت بالا سر هستی خانوم . هنوز دخترم و ندیده بودم . داشتم از فضولی میمردم . همش میپرسیدم مو داره ؟ چشماش چه رنگیه ؟ بعد همون مامای مهربون رفت هستی خانوم و آورد ماسک اکسیژن رو از صورتم برداشت و لپش و چسبوند به صورتم وای خدااا چقدر صورتش ناز و گرم بود من که داشتم از شدت گریه هق هق میکردم . خدایا شکرت . خدایا ممنون که دخترم و سالم بهم دادی . بعدش دخترم و بردن بخش نوزادان تا کاراش و انجام بدن و خانوم دکتر هم در حال دوختن شکم من بود . خیلی طول نکشید که بردنم به ریکاوری و هستی خانوم رو آوردن تا بهش شیر بدم . ای خدا این همون وروجکی بود که تو دلم انقدر شیطونی میکرد چشمای کوجیکش باز بود و من و نگاه میکرد . همون مامای مهربون هستی رو آورد کنارم و هستی خانوم تا چشمش به میمی افتاد خودش سرش و پیدا کرد و شروع کرد به خوردن که ماما گفت خدا رو شکر خودش مک زدن رو بلده ... انقدر خورد تا خوابش برد . نمیشه گفت چه حسی داشتم فقط اون لحظه از خدا خواستم که شیرینی این لحظه رو نصیب همه منتظرا بکنه ....
و بدین ترتیب هستی خانوم ما روز 4 شنبه 19 تیر 92 معادل 37 هفته و 6 روز با دستای مهربون خانوم دکتر کرم نیا با وزن 3800 قد 54 و دور سر 36.5 قدم به زندگی ما گذاشت ...
عزیزم ان شالله همیشه سالم و سرحال باشی عزیزم ان شالله به همراه پدر و مادرش بزرگ شه هستی خانوم راستی یه خواهر زاده دارم ایلیا دوماد خواستی در خدمتیم
http://mudernkala.blogfa.com/ فروشگاه لوازم خانگی اجناس آکبند http://www.ninisite.com/clubs/chat.asp?clubID=25918&ChatDate=6-9-1392&PostID=51134057#51134057


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چقدر خوب بوده که گذاشتن شوهرت تو اتاق عمل بیاد پیشت
رب لاتذرنی فردا و انت خیرالوارثین... فاستجبنا له.... عاشقتونم همسر عزیزم و دختر نازم. وقلیل من عبادی الشکور... خدایا ما رو از این عده کم قرار بده. Lilypie Premature Baby tickers
2456
یاد زایمان خودم افتادم...چقدر زجرم دادن برای زایمان طبیعی و آخرش سزارین شدم...........

امیدوارم هستی خانوم سلامت باشه
پروردگارا : آرامش را همچون دانه های برف آرام و بی صدا بر سرزمین قلب کسانی که برایم عزیزند ببار
وای منم دقیقا تمام این مراحل رو داشتم....

بیمارستان صارم- صبح آمپول فشار ماسک درد و در تهایت سزارین

با این تفاوت که دکتر من دکتر شاه حسینی بود
مرا عهدیست با ماهی که آن ماه آن من باشد... مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد.
2714
مبارک باشه عزیزم قدم هستی جون
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم راستش من یک هفته میشه که پری عقب افتاده خیلی نگرانم آخه قرار بود سال بعد با برنامه ریزی نی نی بیاریم اما حالا نگرانم اگه حامله بشم چیکار کنم که با خاطره شما از زایمان یه حس خوبی بهم دست داده .
برام دعا کنید هر چی خیر و خدا میخواد بشه . التماس دعا
پسر نازم هزاران بار شکر برای بودنت در وجودم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

مسافرت با عمه

alifd | 1 دقیقه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز