سه شنبه 18 تیر بود و طرفای ساعت 6 عصر که طبق معمول گشنم شده بود . به محمد گفتم عزیزم اگه زحمتی نیست یکم سیب زمینی سرخ کن باهم بخوریم . اونم دست به کار شد . منم که عاشق تندی بودم و این چند وقتی که باردار شده بودم و خیلی رعایت میکردم چون شنیده بودم تندی زیاد باعث سوراخ شدن کیسه آب میشه . بهش گفتم محمد جان واسم سس تند بیار میخوام یه عالمه بخورم شاید یه فرجی شد . دیگه خسته شده بودم . شکمم خیلی بزرگ بود و کمر درد شدید داشتم به محمد گفتم دیگه نمیتونم این شکم رو حمل کنم حس میکنم دارم منفجر میشم . خلاصه اینکه یک عالمه سس تند خوردم . چون میخواستم طبیعی زایمان کنم از قبل با محمد قرار گذاشته بودیم که هر وقت خواستیم بریم بیمارستان به هیچ کس خبر ندیم . مخصوصا پدر و مادر خودم چون خیلی استرس داشتن . از طرفی فرداش یعنی 4 شنبه 19 تیر تنها روزی بود که اگه اتفاقی میفتاد مجبور بودیم بهشون بگیم چون محمد قرار بود 7 صبح بره دنبال بابام تا باهم برن تهران . خلاصه اینکه گذشت و شب رو خوابیدیم . صبح بیدار شدم تا واسه محمد سحری گرم کنم . خیلی ضعف داشتم . خودمم نشستم و باهاش یکمی غذا خوردم و رفتم خوابیدم . ساعت طرفای 5 و نیم بود که طبق معمول از شدت دستشویی از خواب بیدار شدم . هنوز کاملا هوشیار نشده بودم که یه دفعه حس کردم پاهام خیس شد ! فکر کردم نتونستم خودم و کنترل کنم و خودم و خیس کردم . دوییدم به سمت دستشویی و دیدم نخیر انگار که یه شیر آب باز شده و چند ثانیه یک بار یک عالمه آب ازم میره . یه دفعه یه حس عجیبی اومد تو دلم . همیشه فکرش و میکردم که یه روزی بالاخره نوبت منم میشه ولی یکم باورش تو اون لحظه سخت بود. دیگه هر جوری بود از دستشویی اومدم بیرون و محمد و صدا کردم و گفتم پاشو که هستی خانوم داره تشریف میاره . محمد مثل برق از جا پرید و گفت چیکار کنیم گفتم چاره ای نیست باید به مامانم اینا زنگ بزنیم . خلاصه زنگ زدم خونمون و گفتم که کیسه آبم پاره شده آماده باشید که بریم بیمارستان . دیگه با کمک محمد وسایلمون و که از قبل آماده کرده بودیم برداشتیم و رفتیم دنبال مامان اینا و پیش به سوی بیمارستان صارم . مامانم اینا اول که منو دیدن یکم ترسیده بودن و استرس داشتن ولی وقتی دیدن من و محمد چقدر خونسردیمو عین خیالمون نیست اونا هم آروم شدن . اتوبان هم نسبتا خلوت بود و طرفای ساعت 7 بود که رسیدیم بیمارستان . من وارد زایشگاه شدم و محمد هم رفت تا کارای پذیرشم رو انجام بده . بعد 2 تا مامای مهربون اومدن تا یه سری سوال ازم بپرسن . فقط تنها چیزی که منو میترسوند این بود که دخمل من که تو شکمم یه لحظه هم آروم و قرار نداشت از وقتی کیسه آب پاره شده بود دیگه تکون نمیخورد . وقتی سوال ها تموم شد دستگاه آوردن تا صدای قلب هستی خانوم رو چک کنن . دو دقیقه گذشت و قلبش پیدا نشد ...شد 5 دقیقه و هنوز صدای قلبش شنیده نمیشد. تمام تنم یخ کرده بود . ای خدا دخترم چی شد پس ؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟ خدایا این همه مدت منتظر اومدنش بودم ... اشکم بند نمیومد حس میکردم دارم خفه میشم .. رفتن و یه مامای دیگه رو صدا کردن و بعد از کلی گشتن بالاخره قلبش پیدا شد . تعجب کرده بودن که چرا انقدر قلبش بالا بود گفتن احتمالا بچه بریچ شده . و این یعنی من باید سونو میشدم تا وضعیت بچه چک بشه . واسه همین دکترم اومد بالای سرم و یه سونوی داخلی انجام داد ولی انقدر بچه رفته بود بالا که اصلا دیده نشد این شد که منتقل شدم به اتاق دکتر و اونجا با سونوی شکمی معلوم شد که نی نی هنوز سفالیکه ولی خیلی رفته بود بالا و خانوم دکتر گفت که احتمالا زایمانت خیلی طولانی میشه . خلاصه برگشتم به زایشگاه و بهم یه قرص دادن که دردام شروع بشه ولی هنوز خبری نبود . حوصلم سر رفته بود به ماماها گفتم مگه اجازه نمیدید همسرم بیاد پیشم ؟ گفتن نه قبلا میزاشتیم ولی چون مردا طاقت دیدن درد کشیدن زناشونو نداشتن زودی میگفتن برن سزارین و آمار سزارینمون زیاد شده بود واسه همین رییس زایشگاه دیگه اجازه حضور همسر نمیده . خیلی ناراحت شدم . ظهر شده بود و برام ناهار آوردن ولی هنوزم از درد خبری نبود . طرفای ساعت 2 بود که یکی از ماماها با یه سرم و آمپول اومد پیشم . بلهههه آمپول فشار بود که بهم زدن . چشمتون روز بد نبینه آمپول فشار زدن همانا و درد کشیدن همان . دردم رفته رفته زیاد میشد . هر بار یکی از جلوی اتاق رد میشد میگفتم تو رو خدا بیا منو معاینه کن ببین تغییری کردم یا نه تا ساعت 7 بعد از ظهر بعد از کلی درد کشیدن تازه یه فینگر باز شده بود و بچه هم از جاش تکون نخورده بود . دردام خیلییی شدید شده بود ولی هنوز دستگاه هیچ انقباضی رو ثبت نمیکرد . اشکام بند نمیومد به محمد زنگ زدم و گفتم تو رو خدا هر جوری شده بیا پیشم دیگه نمیتونم تحمل کنم . چون دردم خیلی شدید بود دکترم زنگ زد زایشگاه و گفت بزارید شوهرش پیشش باشه . محمد گلم اومد پیشم و من از شدت درد به خودم میپیچیدم همون موقع یکی از دوستای گل نی نی سایتیم که همون روز صبح اونجا زایمان طبیعی کرده بود بهم زنگ زد که حالم و بپرسه دید دارم گریه میکنم بهش گفتم سمیرا خیلی درد دارم . دارم میمیرم گفت اینجوری که آروم نشستی و داد نمیزنی کسی بالای سرت نمیاد یکم داد و بیداد کن . خیلی خجالت میکشیدم ولی واقعا تحملش برام سخت بود . چند تا داد زدم تا یکی به دادم رسید . خدا خیرش بده یه مامای خیلی خیلی مهربون پیشم اومد کلی بهم دلداری داد و برام یه ماسک آورد و گفت هر وقت درد داشتی تو این نفس بکش یکم آروم تر شدم ولی دردم مدام شدید تر میشد ولی بازم از انقباض خبری نبود . ساعت 8 شب بود که خانوم دکتر اومد بالای سرم که معاینم کنه . ولی گفت بعد از این همه درد کشیدن تازه 2 سانت باز شده و گفت الان 14 ساعته که کیسه آبت پاره شده و اگه 4 ساعت دیگه بگذره نی نی رو بستری میکنن . گفت ممکنه باز شدن رحمت تا فردا طول بکشه و باز هم نتونی طبیعی بیاری گفت به نظر من سزارین برات خیلی بهتره . و این شد که من و محمد دست تو دست هم راهی اتاق عمل شدیم . اونجا دکتر بیهوشی که یه پیرمرد خیلی خیلی مهربون بود ازم پرسید که بیهوشی میخوام یا بی حسی و منم بی حسی رو انتخاب کردم . بهم گفت بدون حرکت روی تخت بشین منم بهش گفتم من خیلی از آمپول میترسما گفت خیالت راحت اصلا متوجه نمیشی . راستم میگفت هیچی نفهمیدم . کم کم درد م داشت آروم میشد . داشتن شکمم رو تمیز میکردن که دکتر اومد گفتم من هنوز میفهمما گفت میدونم . کم کم پاهام داغ میشد . وای چه حسی بود هر کاری میکردم پاهام تکون نمیخوردن . محمد پشت در وایساده بود . من که کیف کرده بودم آخه من خیلی گرمایی هستم و زایشگاه خیلی گرم بود و حسابی گرمم شده بود ولی اتاق عمل عالی بود بهشون گفتم چقدر اینجا باحاله گفتن تو اولین مریضی هستی که اینو گفتی همه اینجا سردشون میشه . خلاصه دکترم دست به کار شد . خیلی جالب بود همه چی رو حس میکردم ولی دردی نبود . دخترم بالا گیر کرده بود و دکتر و دستیارش و دکتر بیهوشی سه تایی باهم داشتن شکمم رو فشار میدادن تا درش بیارن که یهو حس کردم شکمم خالی شد . یه دفعه دکترم گفت وای چه نی نی گردی !!!! اجازه دادن محمدم بیاد تو اتاق . پیش بچه نرفت ! اومد بالا سر من شروع کردم ناز کردن صورتم که پرستار بهش گفت نمیخوای از دخترت عکس بندازی ؟ یهو به خودش اومد و رفت بالا سر هستی خانوم . هنوز دخترم و ندیده بودم . داشتم از فضولی میمردم . همش میپرسیدم مو داره ؟ چشماش چه رنگیه ؟ بعد همون مامای مهربون رفت هستی خانوم و آورد ماسک اکسیژن رو از صورتم برداشت و لپش و چسبوند به صورتم وای خدااا چقدر صورتش ناز و گرم بود من که داشتم از شدت گریه هق هق میکردم . خدایا شکرت . خدایا ممنون که دخترم و سالم بهم دادی . بعدش دخترم و بردن بخش نوزادان تا کاراش و انجام بدن و خانوم دکتر هم در حال دوختن شکم من بود . خیلی طول نکشید که بردنم به ریکاوری و هستی خانوم رو آوردن تا بهش شیر بدم . ای خدا این همون وروجکی بود که تو دلم انقدر شیطونی میکرد چشمای کوجیکش باز بود و من و نگاه میکرد . همون مامای مهربون هستی رو آورد کنارم و هستی خانوم تا چشمش به میمی افتاد خودش سرش و پیدا کرد و شروع کرد به خوردن که ماما گفت خدا رو شکر خودش مک زدن رو بلده ... انقدر خورد تا خوابش برد . نمیشه گفت چه حسی داشتم فقط اون لحظه از خدا خواستم که شیرینی این لحظه رو نصیب همه منتظرا بکنه ....
و بدین ترتیب هستی خانوم ما روز 4 شنبه 19 تیر 92 معادل 37 هفته و 6 روز با دستای مهربون خانوم دکتر کرم نیا با وزن 3800 قد 54 و دور سر 36.5 قدم به زندگی ما گذاشت ...
و بدین ترتیب هستی خانوم ما روز 4 شنبه 19 تیر 92 معادل 37 هفته و 6 روز با دستای مهربون خانوم دکتر کرم نیا با وزن 3800 قد 54 و دور سر 36.5 قدم به زندگی ما گذاشت ...