2410
2553
عنوان

خاطرات زایمان 2

2242116 بازدید | 7314 پست
با عرض معذرت خدمت سروناز جون، چونکه تعداد صفحات تاپیک خاطرات زایمان زیاد شده است، من برای دسترسی راحت تر دوستان، خاطرات آنها را (البته با اجازه خودشان) به اینجا منتقل می کنم. امیدوارم سبب دلخوری شما نگردد.
Lilypie Pregnancy tickers
سلام منم اومدم بنویسم
انتظار خیلی سخته ماه آخر پیش خودت میگی فقط ببینمشششششش
هر دردی تو کمرت میپیچه میگی خودشههههه خدایا یعنی امشب میزاریش تو بغلم؟؟
منم مثل همه بودم روزای آخر مثل مرگ بود برام از هفته 38 داشتم چوب خط مینداختم به هر دری میزدم گل گاو زبون زعفرون
هی استرس....
هر هفته که بیمارستان میرفتم یه سونو برام مینوشتن ای خدا یه روز میگفتن رشدش عقب افتاده یه روز میگفتن وزنش خوبه یه روز میگفتن... یکی میگفت آخر ماه بیا بستری شو یکی میگفت بزار دردت بگیرهههه...
دیگه هیچی حالیم نبود فقط میخواستم بدونم این درد زایمان چیه که منو انقدر معطل خودش کردههه
هفته 39 تموم شد دردا زیاد شد انتظار هم باهاش بیشتر میشد
حساس شده بودم شوهرم و نمیفهمیدم اونم منو نمیفهمید.. من منتظر یه موجودی بودم که با تمام وجودم حسش میکردم اما اون فقط یه شکم میدید که روز به روز بزرگتر شده...و زنی که هر روز بیشتر غر میزنه...
2روز بود 39 هفته تموم شده بود و وارد هفته 40 شده بودم رفتم خرید رنگ مو خریدم موهامو رنگ کردم حمام کردم
گفتم این روزا خیلی ژولیده بودم موهامو سشوار کردم یه ته آرایش مادر شوهرم اومد مهمونی بهم گفت دیگه وقتشه هااااا دل تو دلم نبودددد
ساعت 11 شب شوهرم هنوز نیومده بود از دنیا بریده بودم از خونه زدم بیرون سر راه دیدمش هر کار کرد سوار ماشین نشدم گفتم می خوام راه برم دیگه فردا باید پسرم رو ببینم قرار شد من برم تا اونم ماشین رو بزاره خونه بیاد دنبالم
قدمام رو با هدف میزاشتم رو زمین دیگه انتظار داشت خفم میکرد شوهرم سر رسید گفتم دلم الویه می خواد سر راه از سوپر خریدیم شام خوردیم و با درد خوابیدم...
این روزای آخر هر صبح تو رختخواب خودمو چک میکردم که خونریزی دارم یا نه..
7 صبح احساس کردم سه بار یه مایع غلیظ ازم خارج شد گفتم بازم ترشح... یه نوار برداشتم گفتم خدایا میشه کیسه آبم پاره شده باشه به دستشویی که رسیدم دیدم مخاط دهانه رحم خارج شده با ترس و شوق فریاد زدم علی پاشووو بریم بیمارستان شوهرم از جا پرید

تا آژانس بیاد دردا شرو ع شد یه دردی که تو کمرم میپیچید هی بیشتر و بیشتر میشد تو طول راه وصیتامو کردم ...
_برای بجم پدر خوبی باش اگه من ازون اتاق بیرون نیومدم پسرم و تنها نزاری خوب بزرگش کن این که پیشت میزارم تمام دارو ندارمههههه مواظبش باشششش
رسیدیم بیمارستان بدون نوبت رفتم اتاق معاینه پرسیدم دهانه رحمم باز شده گفتن 2 سانت برو پیش دکتر ببین بستری میکنه؟
دکتر تا پرونده رو دید گفت تو که باید بستری بشی دوباره رفتم اتاق معاینه برگه های بستری رو گرفتم با همسرم رفتیم پذیرفش خدایا دردا هی میگرفت ول میکرد زن و مرد نگاهشون به من بود بعشی ها میومدن سوال میکردن
درد داشتم حوصله نداشتم سوال اول رو با روی خوش و دومی رو با تندی جواب میدادم بلاخره فرستادنم بخش زایمان گفتن همراه خانوم زنگ زدم مامانم گفتم بیا...
شوهرم تا دم بخش اومد وسایل رو گرفت و رفت دوباره معاینه.. تنقیه ... از فرصت استفاده کدم تو راهرو میچرخیدم
پرستار اومد گفت اینجا چکار میکنی برو رو تخت
آنژیو وصل شد دوباره معاینه.... ماما داد زد بچه ها این خوبه 3 سانته بیاید اینجا یهو 7-8 نفر بالا سرم جمع شدن یه میله دیدم این چیه؟؟
_میخوام کمکت کنم...
یهو یه آب گرمی پاهام رو خیس کرددد کیسه آبو پاره کردن داد زد این که لجن شده ساحل....
من نفهمیدم چی میگه گفت سرم وصل نکنید آمادش کنید بره زایمان پیش خودم گفتم چه زوووود!

سوند وصل کردن دهنم باز موند مگه زایمان طبیعی هم سوند میخواد!
دست و پام میلرزید یه پرستار جوون بالا سرم گفت سردته؟؟ _نه! _میترسی؟؟
_نمی دونم ! _نترس دکترت خیلی خوبه الانم بیهوش میشی چیزی متوجه نمیشی!
_مگه طبیعی نیسـت؟؟ _نه بچت پیپی کرده باید سزارین بشیییی
اشک تو چشام جمع شد خدایا پسرم سالم باششههه
بلند شدم تا بخش سزارین قدمام میلرزید هم درد هم استرس ..
رو تخت خوابیدم یه آنژیوکت دیگه احساس شستشوی پوست شکمم قلقلکم میداد ماسک هواااا خوااااب
.
.
.
یکی صدا زد با درد چشمام رو باز کردم
اینجا کجاست بچم کووووو؟؟؟
ریکاوری بچت رو تو بخش بهت میدن
درد دارم ..
مخدر بهت زدیم بهتر میشی
کلی انتطار مثل سال میگذشت خیلی سخت بود مه آلود بود همه جا
تو اتاق رو تخت که رفتم مامانم اومد بالا سرم بچم کو؟؟؟؟
عکسشو نشونم داد
خودشو میخواستم نه عکسش
بلاخره اومد پسر کوچولوی من... خدایا دوسش دارم ...دوست دارم که این هدیه بهشتی رو بهم دادی
آراد من 30 آذر 1388 ساعت 11 صبح با وزن 3500 و قد 53 پا تو این دنیای بزرگ گذاشت

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

سلام ... من 4 ماه پیش زایمان کردم . این خاطره رو برای پسرم نوشتم اینجا هم می ذارم.امیدوارم به خوبی بقیه نوشته باشم! آخه من خیلی انشا بده ( گریههههههه )


سلام مامانی
خوبی؟ نمیدونم الان که داری اینو می خونی چند سالته. ولی اینو می دونم که حتما خوشت میاد .
بذار از اول شروع کنم. از روزی که من و بابا رفتیم بیمارستان. البته ممکنه بگی چرا بعد از 4 ماه تازه برات وب لاگ درست کردیم!
به این خاطر که من بعد از تولدت رفتم مشهد پیش مامان سوسن.
حالا شروع کنیم.
خوب من موقعی که شما تو شکمم بودی یک مشکلی داشتم که دکترها می گن حساسیت مادر به پسر. تمام تنم خارش شدید داشت. روز 15 مهر صبح من خیلی دیگه این خارش ها اذیت کرد و بابا زنگ زد به خانم دکترت به اسم خانم زنوزی.
بعد خانم زنوزی گفت :
- چند ماه ست خانمتون؟
- 9 ماه و هفت روز
- خوب پس بعد از ظهر برین بیمارستان بستری بشه برای ختم بارداری.
- جدا؟! ..... چشم .
من از خوشحالی و استرس داشتم می مردم. از یک طرف بخاطر اینکه درد زایمان ندارم و تو رو همون روزش می خوام ببینم خوشحال بودم از طرف دیگه هم استرس اتاق عمل رو داشتم. خلاصه حال خیلی خیلی عجیبی بود.
بابا رفت نهار گرفت اونم پیتزا! که بعد رفتم تو اتاق عمل تازه فهمیدم که نباید چیزی می خوردم!
خلاصه ساک ها رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان. زنگ زدم به مامان سوسن . بیچاره مامان سوسن سر کار بود.نمی دونستم چجوری بهش بگم که هول نکنه! به نظر خودم که خوب گفتم ولی مامان سوسن هولشو کرده بود! ههههههه
خلاصه مامان سوسن هم همون موقع راه افتاد. من رو که بردن تو اتاق عمل اینقدر گریه کردم که نگو! تمام کسایی که تو اتاق بودن باهام حرف زدن و من و خندوندن. ولی اشک هام که تمومی نداشت!
خلاصه دکتر زنوزی و دکتر بیحسی اومد. یک آمپول زدن به کمرم و خوابوندنم. واییییییی که داشتم می مردم از ترس. تو همین گیر و دار بودم که آروم کنم خودم، ساعت 5.30 دقیقه یک دفعه صدات بلند شد!!! اصلا باورم نمی شد. آوردنت که من ببینمت.
وایییی خیلی صحنه عجیبی بود! آخه تا نیم ساعت پیش تو شکمم بودی باورم نمی شد الان روبرومی! زبونت که تا چونت اومده بود بیرون . ایییی شکموو. وقتی به دنیا اومدی وزنت سه کیلو و ششصد و شصت با قد 50 و دور سرتم 37 بود
بعد بردنم تو اتاق. سر راه بابات رو دیدم. خیلی خوشحال بود آخه تو رو برده بودن که بابا ببینتت.
وقتی رسیدم به اتاق همش منتظرت بودم. بعد یک مدتی آوردنت و شروع کردی به شیر خوردن. خیلی ناز بودی . هنوزم باز باورم نمی شد که اومدی.

خلاصه مامان سوسن رسید. ای داد که تو اون شب چه کردی با مامان سوسن!! ای شیطون 2 دفعه جیش کردی هههههههههه

شب خوبی بود فقط من خیلی درد داشتم. ولی خلاصه تموم شد. فکر می کردم که دیگه درداو خوب نمی شه!!!

ولی خلاصه تموم شد.
2456
سلام دوستان خوبم ، امدم سر زدم این تایپک رو خوندم ، خواستم منم در این کار زیبا شرکت کنم پس بخونید............
4 ماه بود اقدام میکردیم اما بی فایده بود ناامید شدم ، تا اینکه تصمیم گرفتم یه سفر برم ایران ، تا رزرو بلیط 15 روزی طول کشید ، اون ماه خیلی حالت عجیبی داشتم به هر حال من 18 مراد به ایران رفتم دیدم به تاریخ میلادی 5 روز عقب افتاده پریم اما گفتم شاید مال آب و هوا باشه تا اینکه رفتم آز دادم و بلهههه باردار بودم ، خیلی خوشحال بودیم ،
برگشتم 11 هفته بود باردار بودم ،
تمام مدت مات و مبهوت بودم به این لطف خدا ، خیلی دوست داشتم بدونم چیه؟
هفته ی 11 بودم رفتم واسه کنترول اول دکتر گفت : 5 هفته ی دیگه جنسیتش مشخص میشه ، ذوق کردم 5 هفته طی شد با شوشو رفتیم سونو بعد از کنترول گفت میخوای بدونید جنسیتش رو ، شوشو گفت آرهههههههههههههههه
بعد گفت : پسره ، یه پسر سالم و توپلی که 19 سانت قدش بود وزنش 260 گرم بود
خیلی خوشحال بود، مشغول تهیه ی وسایل سیسمونی شدیم هر چند از ایران بعضی چیزها رو با خودم آوردم اما اینجا کاملش کردیم.
ماهها گذشت تا وارد ماه 7 شدم که متاسفانه من آبله مرغان گرفتم از دلهره داشتم میمردم که اتفاقی واسه پسرم نیفته؟
دکترها کنترول کردن گفتن خطری نمیبینیم اما اگه بدونیم خطری جنین رو تهدید میکنه مجبوریم با سزارین بچه رو دنیا بیاریم ،
اما من دلم نمی خواست بچه ام 7 ماه دنیا بیاد همه اش گریه میکردم ناراحت بودم.
تا اینکه شکر خدا خطری جنین رو تهدید نکرد و همه چی به خیر و خوشی تمام شد،اما تازه اول مشکل بود
دکترم گفت بچه نچرخیده ، باید صبر کنیم تا 3 هفته ی بعد ببینیم چه می شود؟
3 هفته بعد دکتر بازم گفت بچه تکون نخورده همه چی نرماله اما هنوز سرش پایین نیومده و جنین به شکل نشسته مشاهده میشه تو سونو.
منم پرسیدم خوب چی می؟شه کرد ؟؟/ گفت اگه وضعیت همین باشه باید سزارین بشی خیلی ترسیدم .به گریه افتادم همسرم همه اش میگفت که سزارین راحتره درد نمیکشی .
اما من از اتاق عمل میترسیدم از بیهوشی از اینکه به هوش نیام
اما روز موعود ، روز قبل باید من میرفتم بیمارستان ، روز قبل شوشو منو برد تا غروب پیشم بود بعد رفت اما من همه اش دلهره داشتم تا صبح نخوابیدم ، ساعت 7 شوشو امد ، نمیدونستم من رو چه ساعتی میبرن چون اون روز 2 نفر دیگه سزارین میشدن ، تا بلاخره ساعت 12 امدم منو بردن ، به شوشو گفتن باید بری لباساتو عوض کنی تا ما هم فریبا رو آماده بکنیم،
تا شوشو امد به من آمپول بیهوشی تزریق شد بیهوشی من به صورت اپیدورال بود، امپول خیلی درد داشت به گریه افتادم اما بیشتر از ترسم بود.
شوشو همه اش منو دلداری میداد اما من همه اش اضطراب داشتم ، تا اینکه دکتر امد همه اش 6 دقیقه طول کشید من منتظر بودم که حرکت قیچی و تیغ رو روی شکمم احساس کنم اما نههه
بعد یه پرستار امد کنارم گفت اینم پسر گلت که وزنش 3260 و قدش 49 بود ، منم تعجب کردم چطور ممکنه به این سرعت؟؟؟؟؟؟؟
بعد بجه رو به باباش دادن و کارای من رو انجام دادن ، بچه با باباش رفتن بالا ، من موندم تنها
بعد 30 دقیقه من رو به اتاقم منتقل کردن ، دیدم یه بچه ی ناز مامانی کنارمه ،
تا اینجا از سرم گذشت اما شنیده بودم که بعد از عمل سر گیجه داری حالت تهوع داری ، الان دیگه تو این فکر بودم ، اما من هیچ کدوم از این علایم رو نداشتم و شکر خدا روز 2 از جا بلند شدم و تا اتاق نوزادان رو به تنهایی رفتم ، و اون چند روزی که موندم تو کلنیک پسرم پیش خودم بود هم شب هم روز ،
تازه از روز سوم خودم حمومش کردم و نافش رو ضدعفونی میکردم نه من همه ی خانمهای که سزارین شده بودن همه همین حالت رو داشتن .
الانم 9 ماه و 15 روز از اون روز زیبا میگذره و هیچ مشکلی نداریم نه‌ من نه‌ نی نی ،
ببخشید دیگه خیلی طولانی شد.
من مامان یه شوالیه و پرنسس هستم ،،،خدایااا شکرت
یکشنبه 27 بهمن 87:


صبحش مامانم پیشم بود... خیلی کار برای انجام دادن داشتم... جمع و جور کردن و تمیز کردن خونه و آماده کردن وسایلم برای بعد از زایمان.

عصری هم رفتم آرایشگاه تا صفایی به این موها بدم... موهامو رنگ عسلی تیره زدم.... بند و اصلاح و مرتب کردن موها.

فکر کنم این دومین باری بود که صورتم رو بند مینداختم... بار اول برای جشن نامزدی بود و این بار هم برای دنیا اومدن دخترم.


اما این هفته آخر کلا" کمردرد شدیدی داشتم.. کمردردی که هر روز شدید تر میشد.


دوشنبه 28 بهمن 87:

یه روز تعطیل....

روزی که من میتونستم بیرون بگردم اما از شدت کمردرد از صبحش خونه بودم و به خودم میپیچیدم.

یادمه از صبح خونه دراز کشیده بودم...

همسری برام فیلم گرفته بود تا خودم رو سرگرم کنم...

اما دردم اجازه هیچکاری بهم نمیداد.

بعدازظهر بودکه لکه دیدم..

نگران شدم.

به مامانم زنگ زدم و اون گفت سریع با دکی تماس بگیرم.

به دکی زنگ زدم اما موبایلش خاموش بود...

مامانم گفت اگه دوباره دیدم بریم دنبالش تا باهم بریم بیمارستان.


یه ساعتی رد شد که دوباره دیدم.

زودی دوش گرفتم...

فکر کردم شاید زایمانم همون شب بیفته.

سشوار کردم و آرایش حسابی....

من نمیدونم با اون همه درد چطور حوصله این کارا رو داشتم...

شاید چون دلم میخواست همه جوره برای ورود یکتا آماده باشم....

انگار که میخواست برام مهمون بیاد.


رفتیم دنبال مامانم .


حدود ساعت 7 شب بود که بیمارستان بودم.

مدارکم رو هم برده بودم.

معاینه شدم....

گفت دهانه رحم باز شده....

ازم پرسید درد دارم و من گفتم چقدر درد اذیتم میکنه.


ماما گفت اگه دردت شدید بود اینقده به خودت نمیرسیدی.

ازم خواستن برم و فردا یعنی همون سه شنبه 29 بهمن بیام برای زایمان.


برگشتیم به طرف خونه.

قرار بود اون شب از ساعت 7 چیزی نخورم و برای زایمان آماده بشم...

اما نمیدونم چرا اینقده هوس ساندویج کره بودم....

به همسری سفارش دادم و من و یکتا آخرین غذای دو نفره رو خوردیم.


اما اون شب....

شب آخری که یکتا تو دلم بود....

فکر کنم طولانی ترین شب زندگیم بود...

دردم زیاد شده بود...

اشکم در اومده بود...

یه لحظه هم خواب به چشم نیومد.


وای تیک تیک ساعت چقدر رو اعصابم میرفت.

سرم رو با ماهواره گرم کردم تا موقع رفتن بشه


قرار بود ساعت 6 صبح بیمارستان باشم برای تشکیل پرونده.


سه شنبه 29 بهمن 87:


حدود ساعت 5 صبح بود که به همسری برپا دادم...

دوباره سشوار کردم و با اون حالم آرایش کردم....


راه افتادیم و رفتیم دنبال مامانم.


به بیمارستان رسیدیم.

برای تشکیل پرونده رفتیم.

نشسته بودم...


هنوز درد داشتم.


کارا و امور اداری که تموم شد رفتم اتاق زایمان.

بهم لباس و دمپایی دادن.

عوض کردم...

بهم گفتن برم دستشویی و بعد آرایشم رو هم بشورم..................... وای من چقدر با این درد خودم رو برای آرایش کردن به زحمت انداخته بودم.

چقدر خانوم باردار اونجا بود....


بعدش گفتن که برم رو تخت دراز بکشم.


درد داشتم اما دلم میخواست با خانومای دیگه صحبت کنم.


پرستارا اومدن و کارامون رو انجام دادن....

سرم و سوند وصل کردن....


درد من به حدی زیاد بود که دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بابا من درد دارم.

دوباره معاینه شدم.......


ماما یه جیغ کشید و گفت وای پای بچه این پایینه داره میاد بیرون...... بعد با داد بهم گفت چرا زودتر نگفتی!!!!!!!!!!!!!!


گفتم من از دیروز دارم میگم درد دارم... لکه بینی دارم اما کسی اهمیت نمیده

پرستار سریع با دکی تماس گرفت و اون هم قبل از ساعت 8 خودش رو رسوند.


تا دکی اومد سریع آماده شدم برای اتاق عمل.


با آسانسور رفتیم تو بخش جراحی...

یه سالن با چند تا اتاق جراحی.


اونجا هر کی رو که یادم بود دعا کردم که چون فکر کردم شاید بعدش از درد دعا کردن یادم بره.


منو بردنن اتاق شماره چهار.


تنفس و قلبم رو کنترل کردن.

دکتر بیهوشی اومد.


گفت بشینم و رو زانوهام دولا بشم.

کمرم رو شست.

نفهمیدم چی شد.

فقط احساس کردم زیرم داغ شده. انگار آب جوش میریختن.


نمیدونم چی شد....................... ساعت 8.30 صبح بود که صدای گریه شنیدم.....

گریه یکتا....

همچین از ته دل گریه میکرد....

شوکه بودم....

انگار تازه باورم شده بود که مامان شدم...

یه حس عجیب....


میدیدم که یکتا رو بردن رو یه تخت سمت چپ من و داشتن راه تنفسش رو باز میکردن.... کارایی که با هر نوزادی انجام میدن....

قدش ?? سانت بود و وزنش هم ???? گرم.


همه این مراحل رو هم یه پرستار به سفارش همسری فیلمبرداری میکرد.


یه لحظه درد همه وجودم رو گرفت....

داد زدم بی حسیم داره میره.....

دکی داشت شکمم رو با تمام قدرتش فشار میداد....

از شدت درد از حال رفتم....

وقتی داشتن انتقالم میدادن به یه تخت دیگه دوباره به خودم اومدم....


بردنم ریکاوری....

درد و سوزش باهم بود....


تو ریکاوری نمیدونم کی اما یه نفر باز با شدت زیاد شکمم رو فشار داد و جیغ من به هوا رفت و اشکم در اومد.


یه ربعی تو ریکاوری بودم و بعد بردنم بیرون تا به بخش منتقلم کنن.


بیرون خیلی ها بودن....

بهم تبریک میگفتن....


به بخش رفتم...

اتاق من خصوصی بود.

پرستار اومد و یه مسکن قوی بهم زد که تا شب خواب و بیدار بودم....


یکتا رو هم نزدیک ظهر آوردن تا بهش شیر بدم....

شیری که قطره قطره میومد اما برای یکتا کافی بود.


شب حدود 11 یازده بود که سوند رو در آوردن و گفتن راه برم....

سخت ترین کار دنیا همین قسمته....


اون شب رو هم تقریبا" نیمه خواب بودم....


فرداش بهتر بودم.... راحت تر میتونستم راه برم.


نزدیک ظهر بود که مرخص شدم و من و یکتا خانومی رفتیم خونه مامانم....


خدا رو شکر میکنم که لذت مادر شدن رو بهم نشون داد....

لذتی که تا لمس نشه زیباییش درک نمیشه.


فقط میتونم بگم عشق یعنی عشق به فرزند....

یکتا الان جزئی از وجودمه و من براش حاضرم مرگ رو لمس کنم.



سلام
بالاخره آقا شروین ما هم به دنیا اومد. و من الان اومدم تا خاطره زایمانم رو براتون تعریف کنم .
من روی هم رفته بارداری خیلی راحت و بی دردسری داشتم ، نه ویاری نه چیزی نه مشکل خاصی ،خدارو شکر وضعیت خیلی مناسبی داشتم . دکتر تاریخ زایمان رو برای من 5 مهر زده بود .
23 شهریور بود ، ( 24 ماه رمضان ) که من با یه دردی زیر شکمم از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 2:30 شبه . نگران شدم . دردش یه جوری بود 1 دقیقه درد داشتم 5_6 دقیقه آروم بودم . رفتم دستشوویی که ببینم کیسه آبم پاره شده یا نه،آخه تو خاطرات زایمان خونده بودم که با شروع درد ممکنه که کیسه آب پاره بشه . ولی دیدم خبری از آب اضافی نیست . نمیدونم چرا هی دستشوییم می گرفت ؟ خونه بابام اینا هم بودم .خلاصه تا ساعت 4:30 خوابم نبرد از شدت درد . دیگه نمی تونستم روی جام دراز بکشم . کمردرد خیلی شدیدی هم گرفته بودم . پا شدم و رفتم توی آشپزخونه تا برای مجید ( شوهرم ) و مرجان (خواهرم ) سحری آماده کنم. وقتی که بیدارشون کردم برای سحری به خواهرم گفتم که مرجان نمیدونم چرا زیر دلم درد می کنه هی میگیره ول میکنه . گفت آخخخییی نکنه بچه میخواد به دنیا بیاد؟ بعد از سحری به مجید گفتم ، اونم گفت نگران نباش اگه دردت زیاد شد میریم بیمارستان .منم تا صبح ازشدت درد خوابم نبرد .همش نگران بودم. ساعت 8:30 صبح بود که بابام بلند شد که بره سر کار. منم که خجالت میکشیدم که به کسی بگم درد دارم خودمو زدم به خواب تا بابام بره. بعدش که بابام رفت پاشدم تا برم حموم .که اگه موقع زایمانم بود تمیز باشم. مجید رو از خواب بیدار کردم . اون روز مجید خیلی کار داشت ولی به خاطر من سره کارش نرفت. توی حموم احساس کردم ادرار دارم . وقتی ادرار کردم دیدم همراه با ادرارم چند لخته خون اومد . دیگه با خودم گفتم زایمانم حتما امروزه .بس که دردم زیاد بود نمیدونم چرا هیچ احساسی نداشتم .انگار خوشحال نبودم که نی نیم میخواد بیاد.. نمیدونم چرا احساس تنهایی می کردم . دلم میخواست گریه کنم. توی حموم غسل کردم که خدا بهم صبرو تحمل درد کشیدن رو بده. بعد از اینکه از حمام اومدم موهامو سشوار کشیدم و آرایش کردم ولی با بیحالی . لباسامو پوشیدم و ساک بیمارستانمو برداشتم و از مامانم و خواهرم خداحافظی کردم و از زیر قران رد شدم و با بغض خیلی زیاد من و مجید تنهایی رفتیم بیمارستان.)مامان من 6 ساله که سکته کرده ،به همین خاطر قادر به راه رفتن نیست، اگه حالش خوب بود هیچ وقت نمیذاشت تنهایی برم بیمارستان ). دلم نمیخواست فعلا به کسی بگم . وقتی رسیدیم بیمارستان اول رفتیم بلوک زایمان تا معاینه بشم . جلوی در بلوک کلی خانوم نشسته بودن و تسبیح و قرآن دستشون بود داشتن دعا می کردن . درو باز کردن و من رفتم تو . یه خانوم ماما بود اول کلی سوال ازم پرسید بعد گفت بخواب معاینه کنم. وای من که از معاینه داخلی کلی بد شنیده بودم توی نی نی سایت حالا موقعش بود که خودم معاینه بشم با ترس و لرز خوابیدم گفتم تورو خدا یواش .وقتی معاینه کرد ضعف کردم از درد . خیلی بد بود.
ولی زود تموم شد . گفت دهانه رحمت 2 سانت بازه . گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی باید بستری بشی امروز زایمان میکنی . هم خوشحال بودم هم مضطرب .از توی سالن اون وری همش صدای جیغ و دادو فریاد میومد. به اون خانوم ماما گفتم اینا دارن زایمان میکنن ؟ گفت نه، دردشون زیاد شده ولی هنوز نزاییدن.من کلی ترسیدم .ماما گفت برید پرونده تشکیل بدید و بعداز اون برید آماده سازی برای آزمایش خون . آخه دکترم چند روز پیش که برای ویزیت رفته بودم پیشش برام نامه بستری و آزمایش خون و ادرار نوشته بود . اومدم از اتاق معاینه بیرون مجید بیرون وایساده بود . گفت چی شد معاینه کرد؟ گفتم آره امروز نی نی بدنیا میاد . کلی خوشحال شد . رفتیم پرونده تشکیل دادیم و بعدش برام آنژیوکت زدن و خون گرفتن .اومدیم دوباره بلوک زایمان پرونده رو دادیم . گفت لباساتو درار بده همراهت و لباس بیمارستان بپوش. یه خانومی دخترش میخواست زایمان کنه خدا خیرش بده اومد کمکم تا من لباسامو عوض کنم و بعدش برد داد به مجید حتی فرصت نکردم درست و حسابی با مجید خداحافظی کنم فقط از لای در دیدمش و براش دست تکون دادم همین . بغض داشت خفم می کرد . گفتم نمیشه موبایل پیشم باشه ؟ گفتن نه...
وارد یه سالنی شدم که 5 تا تخت توش داشت .بهش میگفتن اتاق درد!!! 4 تا از تختها پر بود همه داشتن داد میزدن و جیغ . یهو دیدم که همه به پاهاشون و پشتشون کلی خونابه ریخته . با خودم گفتم خدایا اینا چرا اینجورین؟ یه خانومی گفت برو بخواب رو تخت 5 . منم رفتم و خوابیدم. همش صلوات میفرستادم . با خودم گفتم اینا چرا اینقدر جیغ می کشن این که دردش اونجورا هم غیر قابل تحمل نیست . یهو دیدم یه ماما اومد با یه وسیله ای سراغم مثل یه چوب باریک بود می خواست کیسه آبم رو پاره کنه باهاش . گفت پاهاتو باز کن وای من مرده بودم از ترس . اونو کرد تو و کیسه آب یهو پاره شد و یه آبه گرم و غلیظ از اونجا شروع کرد به اومدن ولی کم کم . خیلی بد بود . میترسیدم از جام تکون بخورم . در همین حین هم هی میومدن از تخت 1 یکی یکی معاینه میکردن و صدای قلب جنین هارو گوش می کردن . یه ماما اومد و برای 2 نفر یه سرم وصل کرد و یه آمپول توش زد . دیدم که دختره که براش سرم زده بودن بین دردا خوابش میبرد منم هی گفتم پس برا من کی سرم میزنید؟ با خودم گفتم شاید این سرم مسکنه . نگو سرمی بود که توش آمپول فشارو میزدن . منم از همه جا بیخبر هی میگفتم برا منم بزنید. ماماهه میگفت هنوز زوده برات بزنیم تو تازه اومدی باید دهانه رحمت نمیدونم چند سانت باز شده باشه تا برات بزنیم .دردام زیادتر شده بود . با شروع هر درد صلوات میفرستادم و دعا میخوندم. اومدن معاینه کردن و گفتن الان برات سرم میزنیم . وقتی اومدن سرمو وصل کنن از ماماهه پرسیدم این سرم چیه؟؟؟؟؟؟ گفت این سرمه درد رو تند تر میکنه و زیادتر !!!!!!!!!!! گفتم وای چه غلطی کردم گفتم برام وصل کنید.مدام ازم آب میومد و با زدن اون سرم دردام وحشتناک شده بود . اینم بگم که من از ساعت 11 صبح بستری شده بودم. اونجا هم اصلا حتی یه دونه ساعت هم نبود که ببینم چه موقع از روزه .انگار یه دنیای دیگه بود .دیگه با شروع انقباضها نمیتونستم آروم باشم اصلا دست خودم نبود دیدم اون بیچاره ها حق داشتن دادو فریاد میکردن . من کلی گریه کردم و برای همه دعا کردم . از شدت درد به خودم میپیچیدم و داد میزدم .اینم بگم که من از دیشب هیچی نخورده بودم.چون شنیده بودم که موقع زایمان باید شکمت خالی باشه . دلم داشت ضعف میکرد. به یکی از ماماها گفتم، گفت الان به همراهت میگم برات آبمیوه بیاره. ابمیوه رو که خوردم بهتر شدم. در همین حین هم پشت سر هم هی معاینه و گوش کردن صدای قلب .اینقدر دردام زیاد شده بود که داشتم میمردم کمرم داشت میشکست . صد رحمت به درد پریود.یهو از شدت درد بیهوش شدم. چشمم رو که باز کردم دیدم دکترم و 4 تا ماما و 3 تا پرستار بالای سرم هستن .همه نگران و پریشون .برام اکسیژن وصل کردن صد بار هم معاینه شدم . نگو که جنین افت ضربان قلب پیدا کرده بود.دکتر گفت آمادش کنید ببریدش اتاق عمل برای سزارین . گفتم چرا؟ چی شده؟ گفتن نگران نباش چیزی نیست . دکتر معاینه کرد گفت این که دهانه رحمش فوله زود باشید سوند وصل کنید لباساشم عوض کنید. لباسامو دراوردن و برام سوند وصل کردن که خیلی سوزش داشت. دوباره ضربان رو گرفتن و گفتن که خدارو شکر خوب شده نمیخواد سزارین بشه. سوند رو کشیدن.با خودم گفتم خدارو شکر که سزارین نشدم من که درد طبیعی رو کشیدم . گفتن با شروع هر انقباض باید زور بزنی مثل موقعی که میخوای ( ببخشید ) مدفوع کنی تا زودتر ببریمت اتاق زایمان . منم با هر انقباض تا جایی که میتونستم زور میزدم . داشتم دیگه میمردم. هی میگفتم خدایا پس کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه مامای خیلی خوش اخلاقی بود هی منو تشویق میکرد میگفت آفرین خیلی خوب پیش میری.اومد دوباره معاینه کرد و گفت پاشو بریم برا زایمان . من خیلی خوشحال شدم گفتم دیگه داره تموم میشه الانا دیگه شروینم رو میبینم. رفتم و خوابیدم سر یه تخت . تخت بغلیم هم یه خانومی بود که داشت بچه سومش رو به دنیا میاورد
دکتر می گفت هر وقت انقباضات شروع شد بگو و خودتم زور بزن . وقتی انقباض شروع شد دکتر با دوتا آرنجاش چنان فشارهایی روی شکمم میداد که میخواستم بترکم . حتی نمیتونستم خودم زور بزنم . نفسم داشت بند میومد. بعدش با قیچی واژن رو کمی شکاف دادن تا سر بچه راحت بیاد بیرون که 5 تا بخیه خوردم بعدش. با یه زور سر بچه اومد بیرون .دکتر گفت بند ناف دور گردنشه . بند ناف رو دراورد و بعدش با یه زور دیگه بدنش اومد بیرون . وای باورتون نمیشه به محض اینکه به دنیا اومد تمام دردهایی که داشتم تموم شد . اصلا باورم نمیشد که این بچه منه . خیلی ناز بود . اصلا هم گریه نکرد همش داشت اینور اونورو نگاه میکرد . همه گفتن وای چه پسر خوشکلییییی . گذاشتنش روی شکمم . خیلی خوشکل بود و کوچولو . من از شدت خوشحالی همش اشکام سرازیر بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. ولی خیلی حس خوبی بود.بعدش بردن تا تمیزش کنن . یه ماما اومد تا بخیه کنه . یه آمپول بیحس کننده زدن بعد شروع کردن به بخیه زدن آخراش دیگه بیحسیش داشت تموم میشد ،یعنی قشنگ دوختن رو حس میکردم. چندشم میشد. بعد منو بردن تو ریکاوری و خواهرم اومد و لباسهای شروین رو تنش کرد . اصلا گریه نمیکرد آروم و ساکت همش به اینور و اونور نگاه میکرد.بعد یه ماما اومدو شروین رو گذاشت توی بغلم و بهم گفت که چه جوری باید شیرش بدم .وقتی سینمو گذاشت توی دهنش یه جوری میخورد انگار که صد سال بلد بوده . ولی کم خورد انگار که خیلی گرسنش نبود . همون موقع مجید به موبایل مرجان زنگ زد من جواب دادم .بس که سرحال بودم مجید باورش نمیشد که خودمم. گفت تو چرا اینقد حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! من انتظار داشتم از شدت بی حالی نتونی حرف بزنی. خلاصه بعدش منو بردن بخش و مامان مجید هم اومده بود . مرجان نی نی رو برد تا مجید ببیندش . همون روز هم تونستم از جام پاشم . فرداش از بیمارستان مرخص شدم .البته قبل از مرخص شدن باز یه معاینه داخلی کردن که با وجود بخیه هام خیلی درد داشت و حالم بد شد و تمام بدنم از داخل میلرزید .جای بخیه هام درد میکرد و نمیتونستم درست بشینم . تا تقریبا 1 ماه بعداز زایمانم هم هنوز بخیه ها کامل نیافتاده بودن. خدارو شکر شروین هیچ مشکلی نداشت . زردی هم نداشت .
شروین من در تاریخ 23/6/88 ساعت 4:45 عصر روز دوشنبه ( 24 ماه رمضان ) با وزن 3 کیلو و قد 47 سانت با زایمان طبیعی به دنیا اومد .
زایمان طبیعی خیلی خوبه ولی دردش زیاده البته غیر قابل تحمل نیست.به نظر من بهتراز سزارینه. من اگه دوباره بخوام بچه دار بشم همون زایمان طبیعی روانتخاب میکنم . البته با اپیدورال . اونایی که این خاطره رو میخونن از زایمان اصلا نترسن چون هرچی هست بلاخره تموم میشه و ما میمونیم با خاطراتش.
10 روز دیگه شروین 4 ماهش میشه.
ببخشید اگه طولانی شد ........
دلتنگــــــــم .... دلتنگ آنچه که میتــــوانست باشد و حالا نیـســـــــــت....
ساعت 4 صبح بود که فهمیدم دیگه جدی جدی کیسه آبم پاره شده ....

شوشو که همیشه خیلیییییییییییییی خونسرده بدجوری استرس داشت ...

اما من خیلی هیجان داشتم و شاد بودم

رفتم حمام ... شوشو عصبانی شد که چرا عجله نمیکنم ... بچه در خطر است ... من با آرامش با نی نی حرف زدم ... غسل کردم ... از حمام بیرون اومدم ...سشوار کشیدم و کمی آرایش کردم ...شوشو هم کلافه بود و ....

وسایل را در تاریکی صبح بیرون برد و در ماشین گذاشت ...

رفتم طبقه بالا ... پدر شوهر داشت نماز میخوند ... اتاقش تاریک تاریک بود ... مثل روح سرگردان رفتم پیشش و گفتم : پدر من دارم میرم برای زایمان ... بیچاره نفهمید خوابه یا بیداره و گفت به سلامتی ( چون بعدا به مادر شوهرم گفته بود : نمیدونم خواب دیدم یا بیداری بود که عروس اومد بهم گفت باید بره برای زایمان و مادر شوهرم خندیده گفته خواب دیدی اون 8 روز دیگه زایمان داره ... بعد یهو ترسیده و از جاش پریده به برادر شوهرم زنگ میزنه و اون میگه آماده شید باید بریم بیمارستان ) ...

بوی نم باران میامد و در تاریکی خیابانها رفتیم به سوی بیمارستان ..

رسیدیم بیمارستان همه جا خلوت و خنک بود ...
صاف رقتم بخش زایمان ....
منو آماده کردن و گفتن امروز چون میلاده 27 زایمان در پیش دارن و من خوش شانسم که اولین نفرم ...

زنگ زدم به مامانم و گفتم زود بیاد که دخترک داره میاد ... اون از تعجب زد زیر گریه و مضطرب شده بود ... گفتم که اصلا مشکلی نیست و آرومش کردم .... من تند و تند به این و اون زنگ میزدم و پرستاران سند و سرم وصل میکردن و از دست من میخندیدن ... یادمه به همکارانم هم خبر دادم و از خوشحالی و تعجب گریه کردن ...

موقع رفتن به اتاق عمل شوشو جلوی ملت منو حسابی بوسهای آزتیستی کرد و مامان هم رسید و برام دعا کرد ....

اتاق عمل خنک و قشنگ بود و برام موسیقی آرام پخش میکردن

از کمر منو اپیدورال کردن و منو خوابوندن و دستهام رو بستن ... وسایل جراحی رو آوردن و ....

عمل من شروع شد ...

ساعت 8:20 صبح 20/8 صدای گریه دخترم اشک به چشمهام اورد ... اونو تمیز کردن و رو سینه ام گذاشتن و اونو بوسیدم و باهاش حرف زدم ....

عمل که تمام شد در ریکاوری کلی زاوو دیدم که بیهوش بودن و جیغ و داد میکردن و من خوشحال منتظر بیرون رفتن بودم ...
بیرون در شوهرم و برادرش با دوربین ... و همه فامیل و دختردایی هام منتظرم بودن ... حسابی باران میبارید

من از زایمان سزارینم با اپیدورال خیلییییییییییییییییییی راضی بودم ........ الهی شکر

الان هم دخترم 15 ماه داره و هنوز خاطره تولدش اشک شوق به چشمام میاره

این هم خاطره من !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

2714
خاطره زایمانم رو از تو وبلاگ پسرم کپی کردم. ...........http://inpesar.blogfa.com/ .....................
نه تیر ماه

مامان صبح با درد شدید بیدار شد. سر دل مامان خالی شده بود. بابا رو بیدار کرد. اونا نمیدونستن باید چکار کنن. به مامانی زنگ زدن سریع اومد. اونا رفتن بیمارستان. مامان رو معاینه کردن. وحشتناک بود. بببببببببببببببببلهههههههههههه طاها بین جنینی و نوزادی داره دست و پا میزنه. هنوز زود بود. ماما گفت: برو عصر بیا. وقتی فاصله دردا 4 دقیقه شد. ترس تمام وجود مامان رو گرفته هیجان تو صورت بابا موج میزنه و مامانی از نگرانی اروم و قرار نداره. مامانی رفت خونشون تا کاراشو بکنه و واسه عصر اماده بشه. مامان و بابا هم غذا گرفتن و به زور یکم خوردن.

مامان رو به قبله نشست و خلوت کرد با خودش و خدای خودش: خداوندا این نوگل که سپردی به منش میسپارم به تو از چشم حسود چمنش...

مامان اخرین حرفاشو با موجود کوچولو میزنه: پسرم مامان نترسی. قوی باش داری میای پیش مامان. سعی کن تمام تلاشت رو بکن به هردوتامون کمک کن. من نمیذارم تو اذیت بشی من دوستت دارم

... و پسر اخرین تکون ها رو تو دل مامانش خورد.

ساعت سه و نیم مامانی اومد. رفتن بیمارستان مهر. اما مامان میترسید بره تو. اونا پشت در زایشگاه نشستن. مامان به خاله الناز خبر داد. الناز فقط گریه میکرد اخه اون دوست داشت پیش مامان باشه ولی نمی تونست. مامان بهش گفت فقط سوره انشقاق رو بخون.

مامانی رفت اورژانس پانسمان دستشو عوض کنه هم اینکه مامان و بابا رو تنها بذاره. مامان به بغل بابا احتیاج داشت اما حتی نمیتونست بهش نگاه کنه. بغض داشت و اگه به بابا نگاه میکرد میزد زیر گریه. مامان نمیخواست بابا روناراحت و نگران کنه. مامان خیلی ترسیده بود. مامان دیگه طاقت نداشت همین که مامانی اومد مامان بغلش کرد و گفت دیگه طاقت ندارم میرم تو مامانی قران دراورد و مامان از زیرش رد شد حالا فقط مونده بود خداحافظی با بابا و این سخت ترین کار دنیا بود...

ساعت 4 عصر مامان رفت داخل زایشگاه.
و حالا خاطره زایمان از زبان مامان:
(ساعت راهرو رو یه بار دیگه نگاه کردم. 4 بعد از ظهر بود. سرم رو پایین انداختم و رفتم تو زایشگاه. یک ماما اومد جلو. مهربون بود. منو برد تو یه اتاق همونی که صبح معاینه شدم. دوباره معاینه کرد. گفت: بستری میشی. رفت برای تشکیل پرونده اقدام کنه. معاینه دردناک بود و من هنوز در کش و قوس بودم که یک بهیار اومد و یک دست لباس داد گفت: لباسات رو عوض کن. با پوشیدن لباسا ترس عجیبی به جونم افتاد که از دردام یادم رفت. لباسامو گرفتن تو یه پلاستیک کردن و بردن. یه مانتوی کوتاه ابی که از پشت چسب میخورد با یه روسری مثلثی ابی.

وارد شدم. زایشگاه خالی بود و همه تختها خالی. به انتخاب خودم روی اخرین تخت کنار دیوار خوابیدم. من تنها زائوی زایشگاه بودم و نمیدونستم این یعنی خوب یا بد!

تنها بودم. گهگاه ماما میومد فشارم رو میگرفت و صدای قلب تو رو گوش میکرد و میرفت.وای از وقتی که میومد برای معاینه.بیچاره میشدم. خودم درد داشتم ولی قابل تحمل بود اما بعد از هر معاینه دردم بیشتر میشد.موقع دردها هیچ قدرتی برای فکر کردن نداشتم و فقط بلند بلند وای وای میکردم. وایییی واییییییی

خوب بود که دردا قطع میشد. نفسی تازه میکردم و دعا میکردم واسه کسایی که گفته بودن. به شدت دردها اضافه میشد و کم کم امور از دستم خارج میشد. خونریزی داشتم. اوضاع داشت بهم میریخت. دیگه هیچ کنترلی روی خودم نداشتم. درد که شروع میشد همه بدنم فلج میشد.فقط به دیوار کناری مشت میزدم ناله میکردم. اینبار که برای معاینه اومد گفتم تحمل ندارم ماسک میخوام. ماسک بهم دادن. خاله لیلی گفته بود درد رو کم و قابل تحمل میکنه اما با دو سه بار نفس کشیدن گیج شدم گیج گیج. تمام اتاق دور سرم میچرخید. دردهام کم نشده بود اما دیگه حتی قدرت ناله کردن نداشتم. احساس کردم در اعماق چاه دارم خفه میشم. حالم داشت بهم میخورد اما اینقدر گیج بودم که نمیتونستم کسی رو صدا بزنم. تمام انرژی ام رو جمع کردم و داد زدم گفتم ماسک نمیخوام. حداقل اینجوری میتونستم داد بزنم خودمو تخلیه کنم.

یک مامای بی شعور بدون اجازه من یا حداقل اطلاع من موقع معاینه کیسه اب رو پاره کرد و رفت. وایییییییییی دنیا روی سرم خراب شد.خیس شدم. درد داشت منو میکشت. سردم شده بود. پاهام از درد و سرما بهم میخورد. دردم حتی یه لحظه قطع نمیشد. بهم خیلی فشار میومد. بیشتر سردم شد. وای اگه این درد لعنتی تموم میشد یا حتی لحظه ای قطع میشد پا میشدم فرار میکردم.

یاد مامان جون الناز اوفتادم گفته بود از شدت درد میتونی از توی دیوار رد بشی. و حالا من از درد سرم رو به دیوار کنارم میزدم. ترسیده بودم ولی همش به تو میگفتم نترسی من مواظبم اما الکی میگفتم خودم مواظبت احتیاج داشتم ترسیده بودم حالم خوب نبود مامانم رو میخواستم. دیگه طاقت نداشتم. هیچکس توجهی بهم نداشت. همه خندون از جلوم رد میشدن اما نگاه هم بهم نمیکردن.

ساعت روبه روم بود. ساعت حول و حوش 6 بود که گفتم طاقت ندارم دارم میمیرم اپیدورال کنین. یکی از ماماها با دکتر بیهوشی تماس گرفت. گفت الان میاد اما من باید برم و رفت.

درد درد درد

ساعت 7 بود که بالاخره دکتر بیهوشی اومد و من اون یک ساعت مردم و زنده شدم. اما حالا کسی نبود منو معاینه کنه. تا دکتر بیهوشی بتونه اپیدورال کنه. خون یک خانومی تو بخش برگشت کرده بود و همه رفته بودن سروقت اون. فقط بهیار تو زایشگاه بود که اونم نمیتونست معاینه کنه. دکتر بیهوشی گفت من باید برم شیفتم تموم شده. و فریادهای من که میگفتم تورو خدا نرو نرو به هیچ جا نرسید و اون رفت و باز من موندمو درد و تنهایی!

شیفت عوض شد و ماماهای جدید اومدن. تماس با دکتر بیهوشی شیفت جدید. دکتر بیهوشی عمل جراحی داشت و این یعنی اینکه من فعلا باید درد میکشم.دردی که هر لحظه بیشتر میشد و طاقت من کمتر.

ساعت 8 بود که منو بردن رو تخت زایمان.سرم قبلی رو عوض کردن لباسای خیسم رو عوض کردن. فشارم رو گرفتن. صدای قلب تو رو گوش کردن و من نمیدونم چی بود که یکی از ماماها به اون یکی گفت اپیدورال فایده نداره بیخود به دکتر زنگ زدی باید سزارین بشه!!!!!!!!!!!

وای بعد از این همه درد کشیدن حالا منو میخوان سزارین کنن!!!! دنیا دور سرم چرخید.

بالاخره دکتر بیهوشی اومد. من 6 اپیدورال خواسته بودم و حالا ساعت از 8 گذشته بود و من هنوز اپیدورال نشده بودم. دکتر بیهوشی منو نشوند و بی حس شدم. سوزن رو تو تنم حس میکردم اما درد نداشت. کم کم دردهام کم شد.به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود. دکتر بیهوشی داشت میرفت که دکتر کدخدایان اومد. وای میخواستم پاشم بغلش کنم. پاهام دیگه تکون نمیخورد. دکتر گفت باید خودت کمک کنی اما من دیگه هیچ حسی نداشتم. خوابم میومد گیج بودم. یکی از ماماها رفت روی چهار پایه و روی شکم رو من فشار میداد.. دنده هام داشت میشکست اما قدرت اعتراض نداشتم. دکتر گفت اگه زور نزنی دستگاه میارم. تمام عزمم رو جزم کردم باید یک کاری میکردم نمیخواستم روی تو حتی یک خط بیفته.

بالاخره ساعت 9 دیدم تو توی دستهای دکتری و من خالی شدم.

وای یک پسر سالم و خیلی خوشگل. پسر من! تمام دردام یادم رفت. خوشحال بودم اما گریه ام گرفته بود. موجود کوچولوی من حالا رو بروی من بود و داشت نگاهم میکرد.

دکتر گذاشتت روی تخت و میزد زیر دست و پات تا به حال بیای. اکسیژن منو کند و روی صورت تو گرفت. نگران شدم. چرا گریه نمیکردی؟ از دکتر پرسیدم مرده؟ گفت نه چرا بمیره! گفتم چرا گریه نمیکنه؟ گفت گریه هم میکنه. نمیبینی چشماش بازه داره نگات میکنه؟! دکتر با پارچه حسابی تمیزت کرد و بالاخره صدای گریه ات در اومد.

حالم بد شد صداهای اطراف دوووووور شد و قطع شد و من از حال رفتم. با صدای یکی از پرستارها که صدام میزد به هوش اومدم. طاها پیشم نبود. یک سرم دیگه بهم زدن با کلی امپول توش. دکتر داشت بخیه میزد که باز من از حال رفتم... اینبار که بهوش اومدم دیدم تو بالای سرمی. اورده بودنت که شیرت بدم. وای چقدر ناز و کوچولو بودی. گفتن 3600 گرم وزن داشتی با 54 سانت قد و اپگار 10. خوشحال بودم داشتم از گرمای تن پسر نازم لذت میبردم که بردنت.

دوباره صدای قلبم تند شد و باز صدای سوت و باز هیچی نفهمیدم... بیدار شدم دکتر روی سرم بود. روم پتو انداخته بودن و اکسیزن هنوز بهم وصل بود.

تموم شده بود. پسرم به دنیا اومده بود. به شکمم دست زدم خالی بود. دلم برایت تنگ شد. میخواستم پیشم باشی گفتن شیرش دادی خوابیده بری تو بخش میاریمش. دلم میخواست برم بیرون. میخواستم محسن رو زودتر ببینم.میخواستم بهش بگم چقدر سخت بود...

تا ساعت 12 نیمه شب نگهم داشتن تو زایشگاه بعدا فهمیدم چون خونریزی داشتم. بالاخره بردنم بالا توی بخش. محسن دم در بود. مامان,مامان سعیده ,مونا,فائزه. بردنم اتاقم. همه دورم جمع شدن. صداها میپیچید توی سرم و باز از حال رفتم.

تو رو اوردن همه دورت جمع بودن . دلم میخواست همه برن من تو رو بغل کنم و تا صبح بخوابم اما نمیشد تو تا خود صبح شیر خوردی. قربون شیر خوردنت بشم لپای کوچولوت میرفت تو موقع شیر خوردن. شب سختی بود من درد داشتم. تا صبح محسن و مامان مواظب ما بودن.

بالاخره صبح شد.)

صبح دکتر برای ویزیت اومد و چون مامان کم خون شده بود 4 واحد خون تجویز کرد و این یعنی یک شب دیگه بیمارستان!!!!

فردا دکتر نوزادان اومد ویزیت. گفت تو زردی داری و تا تو بیمارستانی باید فوتوتراپی بشی. مامان نگران بود اما مشکلی پیش نیومد. خدا رو شکر.

و بالاخره گل پسر به خونه رفت.

سلام دوستان:

خاطراتتون بسیار زیبا بود.
من قلمم به خوبی شما نیست ولی خاطره زایمان طبیعی خودم رو که روز 31 فروردین 88 انجام شد رو براتون می نویسم.
اسم دخترمم کاملیا هست. خودم 26 سالمه...

من هم نیمه شب دردم گرفت و ساعت 6 صبح زایمان داشتم. درد خیلی زیادی داشتم از سر شبش و زیاد جدیشون نمی گرفتم (این رو بگم که من هفته 38 بودم) و چون خواهرم که آمریکا طبیعی زایمان کرده هفته 40 زایمان کرده بود من هم انتظار داشتم زایمانم دیرتر اتفاق بیفته ، خلاصه از ساعت 12 تا حدود 2 من داشتم با خودم کلنجار میرفتم و عرق نعنا می خوردم چون فکر می کردم درد دلم مال مسمویت یا مثلاً سنگینی هست ولی به تدریج فاصله دردهام کمتر و کمتر شد و ساعت 2 و نیم با بیمارستان تماس گرفتم و اونها هم گفتن خودت رو برسون. مامای خیلی خوبی داشتم. من اولش کم آورده بودم و استرس داشت منو دیوونه می کرد. بخصوص که کیسه آبم هم توی ماشین پاره شد و آب زیادی ازم خارج می شد. شوهرم هم دستپاچه شده بود. من که اونجا منتظر بودم دکتر برسن و ماما داشت دقیقه به دقیقه دهانه رحمم روبررسی می کرد که ببینه چه قدر باز شده ، خانم های سزارینی رو می دیدم که خوشگل و آراسته می اومدن و با ترس و وحشت به من که بیحال افتاده بودم روی تخت نگاه می کردن!
دکتر شادانلو خیلی زود خودشون رو رسوندن و برام عجیب بود که اون وقت شب باز هم خوشگل و مرتب و زیبا بودن. خودشون هم دهانه رحم رو بررسی کردن و گفتن 6 سانت بازه و چیزی نمونده تا نی نی بیاد. دردم هم لحظه به لجظه بیش تر می شد و دکتر دعوام کردن که چرا دیر خودمو رسوندم و باید زودتر می اومدم و چون دیگه دهانه رحم حسابی باز شده بود امکان اپیدورال ازم سلب شد. شوهر خانم دکتر آقای دکتر امینی متخصص بیهوشی هستن و قرار بود متخصص بیهوشی من ایشون باشن که دیگه خانم دکتر باهاشون تماس گرفتن و گفتن نیا! راهنمایی های تنفسی و راهنمایی های زور زدن (ببخشید) که دکتر شادانلو بهم کردن رو توی هیچ کتابی نخونده بودم طوری که وقتی موقع زور زدن شد من همون بار اول کارم رو درست انجام دادم و ماما کلی تشویقم کرد و گفت معمولاً همه خانومها طول می کشه تا راه بیفتن و تو همون بار اول کارت رو خوب انجام دادی. بعدشم دیگه دکتر شادانلو به ماما گفتن تو برو و خودشون بالا سرم بودن. بار ششم زور زدنم بود که احساس خوبی کردم. سر کاملیا رو خانم دکتر دیده بودن و بعد با کمک پرستار و ماما روی ویلچر رفتم اتاق زایمان. درسته درد زیادی داشتم ولی واقعاً احساس آرامش می کردم ، طفلی ماما هم خیلی برام مایه می گذاشت و می گفت هر وقت خیلی درد داشتی دست منو فشار بده. خود خانم دکترم خیلی مهربون بودن و اخلاق خوبشون و ظاهر آراسته و روی گشاده شون زایمان رو برام راحت و دلنشین می کرد.اون روز خانم دکتر قرار بود بعد از من یک خانم دیگه رو هم سزارین کنن .ماما ازشون سوال کرد: حالا خانم دکتر چه طور به اون یکی می رسین؟ خسته نمی شین؟ که خانم دکتر خندیدن و گفتن: من و خستگی؟! و پرستاری هم که اونجا بود و وظیفه خنک کردن پیشانی من با پنبه و آب رو داشت گفت: خانم دکتر واقعاً لنگه ندارن و دکترهای دیگه بعد از کلی استراحت و ...می ان اینجا بازم خسته هستن و همش غر می زنن ولی دکتر شادانلو با یک فنجان نسکافه رو به راه و پرانرژی می شن ( و واقعاً هم همین طور بود...)

دوباره باید زور می زدم. دستم رو ماما گرفته بود و خانم دکتر راهنمایی می کردن که چه طور زور بزنم . منم خیلی جیغ و داد راه انداخته بودم و دکتر شادانلو مدام می گفتن به جای این که انرژیت رو برای جیغ زدن صرف کنی ، صرف زور زدنش کن! :) و حق هم داشتن. بالاخره حس سبکی کردم. احساس کردم یه چیزی از وجود جدا شد. سر کاملیا اومده بود بیرون و دکتر گفتن این بار قوی تر زور بزن تا بدنش کاملاً خارج بشه چون موقعیتش الان خطرناکه و گردنش گیر کرده و این جمله باعث شد با تمام وجودم زور بزنم و بعد یه صدای گریه شنیدم که زیباترین صدایی بود که توی زندگیم شنیده بودم و بعد دیدم خانم دکتر دارن با مهربانی به دخترم خوشامد می گن و کلی بامحبت نوازشش می کنن و بعد گفتن بذار تمیزش کنیم بدیم ببینیش. یه آن دخملی رو توی دستان توانمند خانم دکتر خوشگلمون دیدم و دلم براش ضعف رفت. یه آن هم احساس کردم چه قدر روزای بارداریم خوب بود و چه انس و الفتی با کاملیا پیدا کرده بودم و این که از وجودم جدا شده بود یه جورایی باورش برام سخت بود. بعدم یه سوزن کوچیک بهم زدن و خانم دکتر بخیه های ظریفی رو برام زدن که حقیقتاً هیچ وقت اذیتم نکرد و مطمئناً خیلی بهتر از بخیه های سراسری سزارینی ها بود! وقتی نی نی رو گذاشتن رو سینه ام خیلی حس خوبی بود. دختر خوشگلم با چشمهای درشتش به من خیره شده بود و من هم با عشق نگاهش می کردم .خانم دکتر گفتن اسمشو چی می ذاری؟ قرارمون این بود که بین اسامی نازنین و کاملیا یکی رو انتخاب کنیم. اون آن احساس کردم چه قدر دکتر شادانلو رو دوست دارم و چه قدر برام زحمت کشیدن و چه قدر بامحبت رفتار کردن. ضمناً کاملاً پیدا بود که خوش سلیقه هستن. دو اسم کاندیدمون رو بهشون گفتم و ازشون خواستم ایشون یکی از این اسامی رو انتخاب کنن (واقعاً نمی تونستیم بین این دو اسم یکی رو انتخاب کنیم و این برامون یه معضل شده بود) ، خانم دکتر خندیدن و گفتن : آخه من که نمی شه انتخاب کنم و بهشون گفتم : اتفاقاً می خوام شما این کارو بکنید...دکتر شادانلو خندیدن و گفتن من کاملیا رو بیشتر دوست دارم و این شد که اسم دخمل گلمون هم شد کاملیا.

این بود خاطره زایمان من....به همه کسانی که تواناییش رو دارن قویاً زایمان طبیعی رو توصیه می کنم بچه ها! واقعاً این امکان رو از دست ندید....البته این رو اضافه کنم که حضور یک دکتر خوب در این شرایط خیلی مهم هست. هم دکتر شادانلو بی نظیر بودن و معلوم بود حسابی به کارشون واردن و هم مامایی که بالا سرم بود و خیلی بارم زحمت کشید. ضمناً بعضی از بیمارستان ها متاسفانه پرسنل خوبی در ساعت های حساس (مثل نیمه شبها یا صبح های زود ندارن مثل بیمارستان لاله که دوستم توش زایمان طبعیی کرد و خیلی اذیت شد) ولی تهران کلینیک از این نظر که همیشه ماماها و پرستار های خوبش در دسترس هستن واقعاً عالیه....

سلام به همه دوستای گلم خاطره زایمان شما رو خوندم و واقعا اشک به چشمام اومد....
منم دی ماه سزارین شدم و الان هزار بار میگم ای کاش طبیعی رو انتخاب میکردم چون تبدیل شد به یکی از بدترین خاطرات زندگیم...
بعد از 9 ماه انتظار و فراز و نشیب دوران بارداری بالاخره آخر هفته 39 دکتر گفت که نی نی رو بیرون میاره
صبح روز عمل بیدار شدم و حموم رفتم و سوره مریم رو خوندم و به همراه مامان و خواهر و همسرم راهی بیمارستان عرفان شدم راستش دلم خوش بود بیمارستان خصوصیه و رسیدگی در حد عالی اماااااااااااا.......
خلاصه تا رفتیم بهم گفتن برو بلوک زایمان من که فکر میکردم دوباره شوشو و مامانمو میبینم خوشحال و خندان رفتم تو بلوک که دیدم یه سری لباس بهم دادن و لباسامو تو یه پلاستیک دادن به همراهام
اون روز تعطیل بود و به جز من 9 نفر دیگه هم برای سزارین اومده بودن یه سری سوال و بعدم سرم و سوند وصل کردن تا اینجاش قابل تحمل بود ولی وقتی اومدن ببرنم اتاق عمل باورم نمیشد دیگه شوشو رو نمیبینم آخه خداحافظی نکرده بودم و خیلی دلم گرفت
منو به یه اتاق سرد بردن و دست و پامو بستن و چون بیهوشی عمومی میخواستم دکتر بیهوشی بالا سرم بود و ماسک رو گذاشته بود رو دهنم احساس خفگی میکردم این وسط فیلم بردار هم مدام ازم میپرسید چه احساسی داری..........دلم میخواست داد بزنمممممممم
خلاصه یه پرستار بهم گفت میخوایم شکمتو بشوریم و احساس سرمای فوق العاده ای رو شکمم کردم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم تا...........
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی به هوش اومدم احساس کردم دارن با چاقو شکمم رو پاره پاره میکنن داد میزدم که درد دارم بچممممممم بچم سالمه؟؟ اما نرسهای بداخلاق ریکاوری به جای دلداری میگفتن بیخود داد نزن مسکن برات زدیم چه نازنازی........دلم میخواست بمیرم و از این درد لعنتی راحت شم حالا هیچکس راجع به دخترم چیزی نمیگفت داشتم از ترس میمردم...آخرش اینقدر با آه و ناله پرسیدم یکی گفت سالمه بابا کشتی ما رو نوبرشو آوردی؟؟؟!!!!واقعا از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم به شوهرم احتیاج داشتم که نازمو بکشه و به مامانم که حسابی بهم دلدذاری بده واقعا نرسینگ عرفان افتضاحه من که هیچوقت نمیبخشمشوووووووووون
خلاصه بعد از نیم ساعت با درد وحشتناک منو به بخش و اتاق خصوصی منتقل کردن و بعد دوباره سرم و ...بعد از نیم ساعت دخترم رو آوردن وایییییییی مثل فرشته ها بووووووود نمیتونم بگم چه حسی داشتم ولی واقعا حس قشنگی بود یه نرس اومد و مثل بچه گربه گذاشتش رو سینم و یه کمی شیر خورد و خوابید
اینم بگم که من ساعت 10 صبح عمل شدم و تا ساعت 10 شب با درد شدید دست و پنجه نرم میکردم شیاف و مسکن هم اثری نداشت سینم هم زخم شده بود ساعت 11 شب یه نرس بسیار بداخلاق اومد سوندم رو به طرز وحشتناکی کشید بدون اینکه بهم بگه و داد من درومد گفتم تورو خداااااااااااا یواش گجفت من میخوام برم خونه اگه قرار باشه برا هرکی اینقدر وقت بذارم نمیشههههههه!!!! بعدم با بداخلاقی گفت یالا پاشو راه برو وگرنه بخیه ات خوب نمیشه التماس کردم بذار شوهرم بیاد کمکم کنه گفت نه تو لختی من خجالت میکشم!!!
خلاصه کشون کشون و با اشک و آه منو برد تا دستشویی اونجا گفت بشین و ببخشید ادرار کن نشستنم حکم مرگ رو برام داشت بعدم آب جوشو باز کرد که مثلا منو بشوره گفتم سوختم داغه یهو گفت وایییییییییی چقدر نازک نارنجی هستی با بدبختی برگشتم رو تخت هنوز دردم آروم نشده 2 تا شیاف چپوند و با بیحوصلگی رفت.....هیچوقت رفتارش یادم نمیره هیچوقتتتتتتتتتتت
از درد به خودم میپیچیدم خواهرشوهرم شب پیشم بود و شوشو بیرون تو ماشین آماده نشته بود
کرانه چند بار با بدبختی شیر خورد فردا شد....بدترین شب عمرم گذشت
یه نرس دیگه اومد مثلا آموزش شیردهی بده سینه زخم منو آنچنان فشار داد که ناخودآگاه پام پرید و بخیه هام از رو خونریزی کرد از شدت درد هلش دادم و دیگه طاقتم طاق شد و داد زدم تورو خدا فکر بخیه های من باشید اصلا خودم بچمو شیر میدم اصلا نمیخوام شیر بدم...که با حالت عصبانی یه ایششششششششش گفت و رفت بیرون
خلاصهساعت 11 دکترم اومد انگار فرشته نجاتمو دیده باشم گریه افتادم گفتم رفتار پرسنل افتضاحه دلداریم داد . معاینه کرد و اجازه مرخصی داد
گفتم من شنیده بودم سزارین اینقدر درد نداره چرا من اینجوریم؟؟گفت به خاطر ورزش حرفه ای که میکردی عضلات شکمت خیلییییی سفت بود و من دولایه دوختم و همون موقع که داشتم میبریدم میدونستم درد زیادی خواهی کشید
خلاصه12 مرخص شدیم بماند که فیلممون هم سوخت و واحد سمعی بصری فقط یه ببخشید گفت گفتم واییییییی حالا من دوباره بچمو بکنم تو شکمم که فیلم و عکس بگیرم؟بدتر اینکه به هوای اینکه کاملترین پکیج رو انتخاب کرده بودیم(فیلم و عکس و میکس) خودمون دوربین نبردیم و قشنگترین لحظات تولد دخترم رو از دست دادیم
خوشحال بودم که از اون بیمارستان لعنتی خلاص میشم سرراه رفتیم یه گوسفند کشتیم و اومدیم خونه تا 2 هفته درد شدید داشتم و بقیه اش هم که همه مامانا تجربه کردن
دخترم کرانه الان 50 روزست و اون دردا فراموش شده ولی زجر روحی که به من دادن هرگز یادم نمیره
انشالله که بقیه هیچوقت تجربه نکنن و زایمان راحتی داشته باشن
سرتونو درد آوردم ببخشید همتون رو میبوسمممممممممم
سلام به همه اینم خاطره زایمان من البته تلخ و شیرین تازه امتحانات پایان ترمم تموم شده بود و عصر نوبت دکتر داشتم ?? هفته تموم شده بود بعداز ظهر که رفتم مطب دکتر نبود بیمارستان بود و یه عمل اورانسی داشت مامایی که پیشش بود وزن و فشارم رو گرفت ? کیلو تو یه ماه و فشارم هم ?? روی ? بود گفت باید بری بیمارستان تا فشارت رو کنترل کنن گفتم اگه تا فردا پایین نیومد میرم خلاصه فرداش پایین که نیومد هیچ شد ?? رفتم بیمارستان به این امید که فشارم کنترل شه و برگردیم خونه تا وقتی خوب بزرگ شدی به این دنیا بیای روز دوم دکتر اومد پیشم و گفت اگه بتونیم تا ?? روز دیگه فشارت رو پایین نگه داریم بعد که آقا کوچولوت دنیا بیاد مشکلی نداره اما باید جواب آز پروتیینت بیاد دکی رفت یه خانم پرستار با دو تا آمپول گنده اومد و گفت ختم بارداری منم اینقدر خودمو زدم اینقدر جیغ زدم باورم نمیشد آخه قندعسلم هنوز خیلی کوچولو بود اما کاری از دستم بر نمی اومد جز دعا آماده شدم و رفتم لیبل واسه زایمان منو تنها گذاشتن تو یه اتاق که واسه بیماران پره اکلامپسی بود و برام آمپول فشار زدن اما بعد از یکی دو ساعت فشارم رفت بالا واسه همینم بردنم واسه سزارین چون فشارم بالا بود بیحسی موضغی برام زدن من که از آمپول معمولی میترسید واااااااااای به آمپول نخاعی تا دکی آمپول رو تنظیم میکرد من میپریدم کفر همه در اومده بود آخرش دو تا پرستار منو محکم چسبیدن که تکون نخورم دردش از آمپولای معمولی کمتر بود من هنوز منتظر بودم درد بیشتری رو احساس کنم که دکی گفت آمپول رو ?? سانت تو کمرش فرو کردم منم تندی گفتم یا خدااااااااااااا دکی گفت تو که اینو بلد بودی چرا از اول نگفتی ؟ خلاصه اینکه دراز کشیدم رو تخت دکی گفت پاهات گرم شد گفتم نه گفتم دارم حس میکنم رو شکمم دست میزنن گفت چیزی نیست داشتم میگفتم فکر کنم هنوز بیحس نشدم که صدای گریه ی کوچولوت تو اتاق پیچید پرسیدم دنیا اومد ؟ گفتن بلللللللللللللللله پسمل کوچولو و نازم اومد پیشم باورم نمیشد اما زودی بردنش من دیگه تو رو ندیدم تا سه روز بعد................ تا یه لحظه دیدمش پرستار فوری بردش و من موند دلی که هر لحظه پرمیکشید برا بوسیدن و بغل کردنش . به خاطر ? شبی که تو بیمارستان نخوابیده بودم تمام مدت چرت میزدم بالاخره منو آوردن تو بخش همش منتظر اومدنش بودم همش منتظر بودم تا عزیز منو هم بیارن هرچی به مامان میگفتم پس چرا نی نی منو نمیارن میگفت ? ساعت دیگه اما اون دو ساعت کذایی شد ? روز وقتی همه رفتن گفت نی نی رو بردن بخش نوزادان تمام مدت چشم به نی نی های دیگه بود که گریه میکردن و شیر میخواستن و دلم یه لحظه آروم و قرار نداشت اشکام یه بند می اومد از چشمام .............. صبح همش منتظا دکتر بودم ولی وقتی اومد منو مرخص نکرد آخه فشارم ثابت نمیموند هم اتاقی هام مرخص شدن و فقط من موندم وقتی دکی مرخصم نکرد بغضم ترکید آخه دلم واسه پسمل کوچولوم یه ذره شده بود روز سوم که مرخصم کردن رفتم پایین بخش نوزادان پیش پسملی داخل یه دستگاه شیشه ای بود و یه هود هم روی سرش تا راحت تر نفس بکشه داشتم میمردم میخواستم بمونم اما گفتن هنوز شیر نمیخوره پس نیازی به بودن من کنارش نیست رفتم خونه اگرچه اصلا دوس نداشتم بی کوچولوم برم همیشه وقتی میخواستم برم دانشگاه وقتی از در بیمارستان رد میشدیم بهش میگفتم یه روز وقتی تو دلمی با هم میایم اینجا و موقع برگشتن تو بغلمی اما حالا داشتم برمیگشتم بی پسرم.... خلاصه مامانیا و بابایی اومدن دنبالم که ببرنم خونه طفلیا نمی دونستن باید چیکار کنن منو بابایی که کاملا دپرس بودیم توی راه هردومون ساکت بودیم نه از شادی و خنده خبری بود نه از دسته گل و شیرینی هردو منتظر یه تلنگر بودیم تا بشکنیم خلاصه اون روز شب شد و شب هم به صبح رسید و من پر کشیدم تا نی نیمو رو در آغوش بگیرم اما بهم اجازه نمیدادن واسه همین تمام مدت کنارش مینشستم و نگاهش میکردم با گریه هاش اشک ریختم و زجه زدم التماس کردم که یه لحظه از اون دستگاه لعنتی درش بیارم و بغلش کنم اما نمیذاشتن با خندهای نازش هم خندیدم خلاصه بعد از چهار روز که از دنیا اومدنت گذشت میخواستن بهش شیر بدن اما با سرنگ من شیرمو میدوشیدم اونا بهش میدادن تازه فهمیده بود یه چیزی هم باید بخوره پسر شیکموی من مقدار شیری که بهت میدادن کم بود تا معده ی کوچولوش عادت کنه اما گرسنه بود و گریه میکرد ازشون اجازه گرفتم تا بغلش کنم آرومش کنم ............. تا از توی دستگاه آوردمش بیرون و بغل کردم فوری صورتش رو برگردوند سمت سینه ام و آروم شد خیالم راحت شد که مامانی رو یادش نرفته از اون به بعد مدام بهونه بیرون اومدن و توبغل بودن رو داشت خلاصه اینکه هشت روز بیمارستان بود و بعد با کلی شادی و خنده اومد خونه ....
سلام من همیشه خاطراتتون رو میخوندم و دوست داشتم .قبل از بارداری ام . حالا خاطره خودم رو براتون میگذارم . تازه چند روز بود که فهمیده بودیم مادر شوهرم تومور مغزی داره و همه عصبی بودیم سریع عمل شد و شب قبلش من پیشش بودم همون روز فهمیدم باردارم و کل نه ماه در ناراحتی و گریه و تاحدی تنهایی گذشت ولی از نظر جسمانی همه چیز خوب بود . ماه هفتم بودم که رفتم صارم البته بعد از کلی تحقیق. سی ابان زایمانم بود چند روز قبلش رفتم معاینه پیش دکترم شاه حسینی کفت کرچک بخور که شبش خوردم و فرداش رفتم صارم دکتر گفت بستری شو و چند ساعت پیاده روی کن .من نموندم گفتم میرم خونه پیاده روی میکنم اگر درد داشتم میایم که گفت برو ولی برمیگردی خلاصه رفتم وکمی باخواهرم پیاده روی کردیم و رفتم خونه 12 شب کمی دل پیچه گرفتم ولی جدی نبود تاشش صبح هیچی نبود یکهو یک تیر کشید که همسرم و خواهرم رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان تو راه زنگ زدم به دکترفریبا گفت برو من مییام روز جمعه بیست و نهم ابان 1388 بود همین که خواستم از ماشین پیاده شم یک تیر دیگه کشید رفتیم بالا پیش دکتر و کارهای دیروز رو تکرار کردیم ضربان قلب جنین رو گرفتن برام سخت بود چون باید طاق باز میخوابیدم که هم نفس کشیدن برام سخت میشد هم کمرم درد میگرفت بعد از بیست دقیقه تموم شد و پرستار ازم پرسید صبحانه خورده بودی .فقط یک هویج خورده بودم که گفت بهتره صبحانه بخوری دوباره ضربان جنین رو چک کنیم وای دوباره بیست دقیقه دیگه باید دراز میکشیدم خلاصه ما هفت صبح رسیدیم و کارها رو انجهم دادیم دکتر فریبا ش هشت بود که امد من که بستری شدم چند دقیقه بعد همسرم با لباس مخصوص امد پیشم شبیه جراحها شده بود.دکتر که امد ازش عذر خواستم که جمعه اش رو خراب کردم گفت من دیروز منتظرت بودم و مهمانی بودم ولی موبایلم روشن بود فکر می کردم بیای .نکته جالب اینکه من همه جا خونده بودم باید دهانه رحم چهار سانت باز بشه بعد اپیدورال کنند منم داشتم صبر میکردم و کمی درد داشتم نزدیک ساعت دوازده دکترم گفت هر وقت خواستی بگو اپیدورال بشی من گفتم مگه الان میشه نباید 4.5 سانت بشه بعد گفت نه شاید یکی تحمل یک سانت رو هم نداشته باشه گفتم پس الان اپیدورال بشم که تیم بیهوشی امد و چون من تو کلاسش شرکت کرده بودم همکاری کردم و زود تموم شد که تا یک و نیم طول کشید دردم کم شد .دکترم و همسرم رفتند نهار بخورند و منهم دوست داشتم بخوابم که نشد پرستارها می یو مدند پیش من که تنها نباشم من هم روم نشد بگم میخوام بخوابم اون روز فقط من زایمان داشتم تا سه بعد از ظهر شد که ماما امد گفت میخوام کمکت کنم تا دکتر بیاد تو این وقتها همسرم میرفت بیرون . دوباره دردم شروع شد و نمی تونستم همکاری کنم اونا اصرار داشتن موقع درد کمک کنم دیدم دیگه نمیتونم و فقط دراز کشیدم چون صدام در نمی اومد کسی باورش نمیشد درد دارم که پرستاری ازم پرسید اگه درد داری برم تیم رو بیارم که گفتم واقعا درد دارم و برای بار سوم بیحسی که این دفعه با مرفین همراه بود بهم تزریق شد و همون موقع کاملا بی حس شدم و تونستم حسابی کمک کنم دکتر که معاینه کرد گفت هشت شب بچه به دنیا میاد ولی بعد از بیحسی من بهتر تونستم همکاری کنم و ویانا ی مامان چهارو سی و پنج بدنیا اومد .وقتی قرلر شد بریم اتاق زایمان درست نمی تونستم رو پاهام بایستم یاد مادر شوهرم افتادم که کم کم داشت قدرت پاهاش رو از دست می داد و نمی تونست بدون کمک راه بره خدا رحمتش کنه خانم دوست داشتنی بود .بعدش رفتیم اتاق زایمان که اصلا شبیه اتق زایمان نبود و من واقعا اصلا احساس نکردم جای غریبی هستم اونجا هم کمتر از یک ربع طول کشید .همسرم داشت فیلم میگرفت ومن هم گیج بودم حالا خوب شد همسرم از یک ماه قبل داشت خودش رو اماده میکرد که تو اتاق زایمان غش نکنه ولی اون روز یک طور دیگه بود که متخصص کودکانی که تو اتاق بود فکر کرده بود ایشون می خواد تخصص پزشکی بگیره در صورتی که همسرم مهندس برق است .بگذریم تو اتاق دکتر و ماما ها هی با صدای بلند میکفتن سرش معلوم شده بیشتر بیشتر من فکر میکردم این جوری میگن که حوصله من سر نره چون قرار بود نینی چند ساعت دیگه بدنیا بیاد من هم که هیچی حس نمی کردم یکهو همه فریاد کشیدند وقتی نگاه کردم نینی رو دیدم از هیجان فقط گفتم واااااااااااااااای یک نینی کوچو لو و تمیز و سفید که یک بند نافی که من تا حالا به اون بزرگی ندیده بودم بهش بود و گریه نکرد و من نمی دونستم چرا یک ناله کمی کرد دکت میلانی تو اتاق بود و بعد از معاینه گفت باید یک یاعتی نو بخش نوزادان باشه من گفتم پس چند روزی تگهش میدارن و نگران شدم و وقتی کارهاش انجام شد و اث پا هم ازش گرفتن که از همشون فیلم داریم همسرم ویانا رو اورد و گفت ناهید شبیه کیه شبیهه خودت نیست من از وقتی فیلم سو نو رو گرفتیم گفتم شبیه منه وقتی باباش اوردتش داشت منو نگاه میگرد با چشمهای سیاه و مجه های فربلند و فر مثل ادم بزرگها نگاه می کرد بعد از اینکه بهش گفتم سلام عزیزم سلام دخترم و بوسش کردم گفتم ببرینش اون هنوز داشت با ارامش خاصی منو نگاه میکرد همون نگاه باعث شد از همون اول باهاش ارتباط بر قرار کنم و هیچ وقت فکر نکردم حواسش نیست . حالا هم همون طور نگاه میکنه خدا رو شکر یکی دو ساعت بعد نی نی رو اوردن پیشم و تا صبح که اومدیم خونه با من بود .ویانا دو گریه کرد و من فکر میکردم دل درد داره بعد فهمیدم گرسنه اش بوده و دلم براش میسوزه .راستی نزدیک یک ماهی شد که جاری ام میم گل و دختر باحالش اتوسا که نه ماهش بود اینجا بودند تا از من مراقبت کنند که من همینجا ازشون تشکر میکنم وجود اتوسا تو اون شرایط سخت خیلی به ما روحیه داد .مادر شوهرم هم وقتی ویانا بیست روزه بود به رحمت خدا رفت روحش شاد جاش خیلی خالیه همین طور پدرمن و پدر مریم ما هم تازه پدرامون رو از دست دادیم و اونا هیچ کدام نوه هاشون رو ندیدن. روحشون شاد.در ضمن در طول بارداری از راهنمایی های مادر مریم هم خیلی استفاده کردم و ازش ممنونم . راستی بخاطر داروها تا سه هفته تبخالی به بزرگی یک بیست و پنج تومنی داشتم که نگذاشت از روز های اول نی نی دار شدن لذت حسابی ببرم
6/2/89 ... ساعت 6:45 صبح بیمارستان تهران کلینیک.... خاطره بدنیا اومدن ارشیای من (من الهه 28 ساله هستم)...


بعد از کلی استرس که شب قبل از زایمانم پیدا کردم و شب رو نتونستم بخوابم صبح ساعت 6 با مامان و مادرشوهرم و شوشو و خواهرم رفتیم به سمت بیمارستان. آرش (پسر 6سالم )هم از روز قبلش خونه عمه اش بود که به مدرسه و ...برسه و ضمناً یه وقت استرس پیدا نکنه. توی تمام راه از فرط استرس دستهام مثل گلوله یخ شده بودند. صدام گرفته بود و همش یه ترس غریبی داشتم. بعدش هی به خودم تلنگر می زدم که اگه می خواستی طبیعی زایمان کنی چی؟! اون وقت که استرست دو برابر بود... خیلی زود رسیدیم بیمارستان چون اون ساعت ، ساعت خلوتی اتوبان هاست. (منزل ما سعادت آباده) ، دیگه تا رسیدیم انگار منتظر من باشن ... بردنم تا آماده ام کنن. از مراحل آماده شدن و تنقیه فاکتور می گیرم چون زیاد شیرین نیست:) ولی بقیه اش عالی بود. این رو هم اضافه کنم که نرس های بیمارستان و بهیاراش واقعا خوب و خونگرم هستند و باهاشون احساس راحتی می کنی. در تمام طول مراحل همش فکر و ذکرم به آرش بود. هی می گفتم اگر اتفاقی برای من بیفته آرش چی می شه؟! و با این فکر بغض به گلوم اومد. بهیاری که پیشم بود گفت: خانومی چی شده؟ چرا بغضکردی؟(همه دیالوگ هاش کاملا تو ذهنم مونده) منم گفتم دلهره دارم. خندید و گفت اصلاً. مگه دکترت خانم شادانلو نیست؟ گفتم چرا. گفت پس چرا ناراحتی. دکتر شادانلو خیلی خوبه و همون جمله معروف که سزارین هاشون مثل گلدوزی می مونه! و گفتن اصلاً نباید نگران باشی و کلی بهم دلداری داد. چه قدر زن خوبی بود...:* بعد هم وصل شدن سوند!!!:( گریههههههه خیلی اولش بد بود. آدم مور مور می شد ولی بعد که جابیفته دیگه متوجه وجودش نمی شی... همش ته دلم داشتم به خودم فحش می دادم که چرا بیهوشی عمومی رو انتخاب کردم و یه حس نگران کننده ای بهم می گفت تو جرأت بیهوشی موضعی رو نداری و ... دیگه ساعت نزدیک 7:30 شده بود که منو بردن به سمت اتاق زایمان...کلی با شوشو و مادرشوشو و مامانم بای بای و بوس بازی کردم، خیلی می ترسیدم... مامانمم اشک حلقه زده بود تو چشماش ، خواهرمم انقدر استرس داشت اصلاً جلوی من نیومد که استرسش رو بهم منتقل نکنه. اما ورود به اتاق خیلی با بیرون اتاق فرق داشت. همه چی اون تو عالییییییییییییییییییییی بود! یه فضای به شدت آرامش بخش. یه پرده سبز-آبی خوشرنگ که جلوی تخت زایمان کشیده شده بود و پرسنلی که آماده می شدن و همه جوون و خیلی مهربون بودن و تا وارد شدم همه با اسم کوچیک صدام زدن و کلی بهم انرژی مثبت دادن و شوخی کردن... چند لحظه بعد آقای دکتر امینی اومدن...بچه ها! بچه ها! بچه ها! هر چه قدررررر از این مرد بگم کم گفتم...اولاً که چهره شون بی اندازه آرامش بخش بود... خیلی موقر و محترم و جنتلمن و گفتن: مامانت اون بیرون چه آبغوره ای گرفته!!!!:)) وااای از خجالت سرخ شدم. مامان من خیلی احساساتیه و اصلاً طاقت و تحمل این چیزا رو نداره... گفتم: بالاخره مادره دیگه آقای دکتر! خندیدن و حرفمو تایید کردن. بعدشم شروع کردن برام چند تا خاطره بامزه از زایمان هایی که دیده بودن تعریف کردن که به کلی روحیه ام عوض شد. در همین حین دکتر شادانلو اومدن. کلی حالمو پرسیدن و سوال کردن: نمی ترسی که؟! :)) مونده بودم چی بگم! از کارا و حرکات دکتر امینی کلی روحیه گرفته بودم ، گفتم نه خانم دکتر...گفتن: آفرین چه مامان شجاعی ! معمولاً این سوال رو از هر کسی می پرسم می زنه زیر گریه! :) روم نشد بگم منم بدم نمی آد گریه کنم. همش یه حسی داشتم که می خواستم دکتر شادانلو رو بغل کنم! چه قدر ریلکس و ناز بودن و همین بهم انرژی میداد. خلاصه پرسنل مشغول آماده کردن من برای بی حسی شدن و در این حین آقای دکتر امینی هم کلی با خانم دکتر شوخی کردن. آخی چه قدررررر به هم می اومدن بچه ها! و آقای دکتر خانم دکتر رو با اسم کوچیک و پسوند جان صدا می زدن که خیلی شیرین بود. و بنده بی حس شدم!!!! در اون لحظه یه حس خوبی به سراغم اومد که بیهوشی عمومی رو انتخاب نکردم. دوست داشتم در جریان اوضاع باشم و ضمناً دکتر امینی هم بهم گفته بودن هر وقت حس بدی داشتی یا ناراحت بودی به خودم بگو و اگه توان صحبت نداری دستمو فشار بده... وقتی کاملاً بدنم به دارو جواب داد عمل شروع شد. خانم دکتر گلمون مراحل رو به صورت خلاصه برام توضیح می دادن و اولشم تاکید کردن که موقع بیرون آوردن ارشیا یه فشاری رو حس می کنم و این طبیعی هست و اصلاً نترسم. خلاصه با صدای ملایم موسیقی کلاسیک و حرفای بامزه ای که دکتر امینی می زدن و همه رو شارژ کرده بودن توضیحات خوب دکتر شادانلو ( که همیشه به خاطرش ازشون ممنونم) لحظه ای که انتظارش رو می کشیدم فرا رسید...خانم دکتر گفتن آماده هستن که ارشیا رو بیارن بیرون..جالبه ازم سوال کردن اسم داره یا نه؟! که گفتم: ارشیا! خنده ای کردن و گفتن چه اسم قشنگی. و دکتر امینی فرمودن : فروغ جان عاشق این اسم هست! (فکر کنم اسم پسرشون ارشیا هست اگر درست به خاطرم مونده باشه)... و اون فشار رو احساس کردم و بعد از اون صدای گریه ای رو شنیدم و بعد صدای خانم دکتر که می گفتن: ارشیا جان خوش آمدی عزیزم :* و کلی قربون صدقه اش رفتن که چه قدر تپل و سفیده! و بعد هم دکتر امینی گفتن: شبیه ارشیای خودمونه و همه پرسنل اتاق عمل خندیدن !:) و من هی اون وسط با حالت تهاجمی(!) می گفتم بچه امو بدید ببینم! :)) (واااای خیلی زشت بود لحنم...) ولی اون طفلی ها هیچی نگفتن و فوری دکتر امینی ارشیا رو بهم نشون دادن...:* خیلی لحظه شیرینی بود...شیرین ترین لحظه زندگیم. نمی تونم براتون توصیفش کنم. ارشیای من دقیقاً 3900 گرم بود و همه کلی از این آقا خوششون اومده بود! :))

بچه ها پیدورال خیلی خوبه. من واقعاً وقتی وارد ریکاوری شدم هیچ دردی رو حس نمی کردم و بعد از چند ساعت که اثر داروی بی حسی کم شد یه درد جزئی داشتم که با مسکن از بین رفت. ضمناً این طوری آدم می تونه در جریان تولد بچه اش باشه.

من واقعاً از دکتر شادانلو ، دکتر امینی و همه پرسنل بیمارستان تهران کلینیک بسیار راضی بودم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687