2733
2734
عنوان

کسی بوده که خانوادش درگیر بیماری سرطان باشن

| مشاهده متن کامل بحث + 278797 بازدید | 984 پست
امشب برادرم اومده بود اینجا
دو سه شب یک بار میاد
داشتم کمر مامان رو ماساژ میدادم و اشکام میریخت و در عین حال چرت و پرت میگفتم تا بخندونمش
برادرم هم چشماش پر اشک شده بود و اونم چرت و پرت میگفت تا بخندیم و هی اشاره میکرد که اشکاتو پاک کن
من پشت سر مامان بودم ..
هیچ دلم نمیخواست جلوی برادرم گریه کنم ولی امروز مامانم از صبح درد داشت و مسکن هم نخورد و منم خیلی بهم ریختم
دلم برای برادرم میسوزه
وقتی بر میگرده خونه
تنها
به چی فکر میکنه ؟
حتما چند تا سیگار میکشه ...
تو دلم ترس وحشتناکی هست ...
چقدر بهش بگم نکش...
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
چه خوبه که اینجا هست
چه خوبه که میتونم بیام اینجا و حرف بزنم
من احساس میکنم دارم خفه میشم ..
احساس میکنم نفسم تنگه و یه چیزی روی سینه امه که نمیزاره نفس بکشم ...
احساس میکنم روزا کش میان و هر روز بدتر از روز قبلیم
دلم میخواد محو بشم ... گم بشم ...
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

به هوای اسم یگانه اومدم توی تاپیک...
بهاااااره فکرشو نمی کردم پستهای تو رو ببینم اینجا.
عزیز دلم امیدوارم ....
نمی دونم چی بنویسم برات...
الهی بمیرم برات که اینهمه داری سختی میکشی...
دخترم... میدونستی که نموندی دلمو خیلی سوزوندی چشات رو ازم گرفتی منو تا گریه رسوندی میدونستی که چشامی همه ارزوهامی میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی...
2728
مادربزرگم بیمارستانه....
همه گفتن تو نیا ولی من رفتم...
آخ کاش از اول وجود نمی داشتم اصلا.
دیدن اینکه کسی که برات عزیزه سالها خاطره داری ازش و چقدر دوستش داری درد میکشه و هیچ کاری ازت بر نمیاد....
دخترم... میدونستی که نموندی دلمو خیلی سوزوندی چشات رو ازم گرفتی منو تا گریه رسوندی میدونستی که چشامی همه ارزوهامی میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی...
نازلی جانم
نازلی مهربونم ..
این دو تا تاپیک همسایه ...
به هم سر میزنیم نه؟
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
نازلی ..
این احساس عجز داره خفه ام میکنه
دیشب بعد از خوابیدن مامان انقدر بی صدا گریه کردم که حس کردم تمام رگهای مغزم دارن پاره میشن
تا دم صبح بیدار بودم و دم صبح هم که خوابم برد تمام مدت خواب بیمارستان دیدم خواب میدیدم تخت ندارن شلوغه سرده
وای ..
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
2738
چرا زندگی اینطوریه ؟
چرا روزای خوش انقدر کمن؟
چرا باید درد کشید؟
خدا هست؟
اگه هست چرا میخواد مارو اینطوری امتحان کنه؟
چرا نمیتونه دست از سرمون برداره و بزاره زندگی کنیم؟

امروز میریم بیمارستان برای MRI
تزریق داره و رگ نداره و درد داره و همه ترسم از اینه که بازم به دارو حساسیت بده ..
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
بهاره جان دلم کباب شد برات تمام روزهای سخت جلوم رژه میرن . و وقتی تعریف میکنی انگار خاطرات مشترگ همه بچه های تاپیکو میگی بخدا سخته اما باید به خودت کمک کنی یه ارامبخش بخور روحیتو خیلی باختی حق هم داری . مریض داری روح ادمو متلاشی میکنه و ذره ذره ادم باهاش ذوب میشه.

منم حال خوبی ندارم خواهرم که از خرداد ماه امده بود ایران و کنار مادرم از بابا پرستاری میکرد. امشب داره برمیگرده و تازه تنهایی های مادرم شروع میشه مادرم70 سالشه . هرکاریش میکنیم خونشو بفروشه بیاد نزدیک من نمیاد و توی فامیل هیچکسو نداریم که بیاد یکمدت پیشش باشه . دیگه هر شب که سرمو زمین میزارم با دلشوره تنهایی های مادرمه و گریه های شبانه اش . این مدت به خاطر خواهرم خودشو کنترل میکرد اما هر شب تا صبح اشک میریخت. فردا دومین ماهگرد فوت پدرمه.

امیدوارم ام ار ای مادرت خیر باشه دقیقا منم روزی که پدرمو بردم برای اسکن رنگی حال الان تو رو داشتم و از ترس اینکه حساسیت نده خودم داشتم توی بیمارستان سکته میکردم
بهاره عزیزم خاطرات تو مروری تو خاطرات ما هست . متاسفانه اینجور مریض ها رگ ندارن و این کابوس شبانه روزی من بود برای مادرم . اصلا رگ نداشت فقط آقای پرستاری که میومد خونمون کلی وقت میذاشت و با آرامش و اولین سوزن براش رگ میگرفت که من همیشه تو بیمارستان میگفتم تو رو خدا بذارید پرستار خودش زنگ میزنم میاد رگ میگیره . کبودش میکردن بی رحمانه سوزن توی دست میچرخوندن به امید یه رگ ! 2 هفته آخر دیگه دکتر دستور پورت داد ولی مادر مظلومم فقط موقع رگ گیری لب هاشو رو هم فشار میداد و فوقش میگفت یا زهرا ...

هدیه دوستم تو که شرایط خاص و پیچیده منو میدونی . فقط برام دعا کن . نمیدونم چرا خدا اینقدر منو آزمایش میکنه . من رفوزه میشم ولی بازم بیخیالم نمیشه

انجل نذار مادرت تنها بشن . یه کاری بکن یا تو برو بمون یا ببر خونه خودت . میدونم خیلی سخته ولی مادرت الان اصلا تو شرایطی نیستن که تنها بمونن . مخصوصا که امیدشون به بودن خواهرت بوده. مادرت دوست ندارن اون خونه رو بفروشن چون خاطره دارن نباید سخت بگیری ولی مشاوره رو فراموش نکن. خدا به مادرت سلامتی بده عزیزم و سایه اشون بالا سرتون باشه

دوستان دیگه توی تاپیک خدا رفتگانتون رو رحمت کنه و دیگر عزیزانتون رو براتون حفظ کنه
به وبلاگ هام سر بزنید
امضاء : بهار!
یادمه روزهایی که مادر بزرگم بیمارستان بود من تو ماهه 8 بارداریم بودم. هرکاری کردن که نرم دیدنش با اون وضعیت نمی تونستم خودم رو راضی کنم و رفتم.
وقتی پسرم دنیا اومد مادربزرگم واسه آخرین بار پاشو گذاشت تو خونه من چون دیگه بعدش کم کم افتاد تو رختخواب .
همیشه میگفت دلم میخواد عروسی و بچه دار شدنت رو ببینم و این اتفاق افتاد.
وقتی هم فوت کرد پسرم همش 4 ماهش بود و منم شیرم خشک شد.
قبولش خیلی سخته
انجل جان
من اگه یکمی دیرتر سرترالین ظهرمو بخورم از شدت دلشوره نفسم میبره :/
الان بهترم روزای اول انقدر دلشورهو استرس داشتم که حتی شب بیدار میشدم با دلشوره شدید و اضطراب
امروز خدارو شکر بجز درد شدید کمر و خستگی شدید اتفاق بدی نیفتاد
خداروشکر
همش منتظر لرز و تشنج بودم ://


چقدر سخته که خواهرت داره میره
مامان رو وادارین بره سفر با دوستاش با اقوام بلاخره تنها نمونه
میدونم چقدر دلنگرانی
منم الان بزرگترین اسباب آسایش خاطرم اینه که مامان خونه ماست ...
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟

وای بهار
از رگ نگو
من هربار برای هر انژیوکت انقدر خودمو فشار میدم و دستامو بهم میمالم و نفسمو حبس میکنم که بعدش نفس تنگی میگیرم
و بدترین موقع وقتیه که رگ رو بگیرن و بعد از مدتی خراب بشه ...
وای
شکنجه است انگار
تو بیمارستان هم که از لحظه ورود انژیوکت میزنن تا لحظه خروج
مامان من جیغش میره هوا
گاهی پرستارا میگن خانم چه کم تحملی من انقدر شاکی میشم دعواشون میکنم ..
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی!
هرلحظه به دام یک کسی پا بستی
گفتا شیخا! هرآنچه گویی ،هستم
اما تو؟چنان که می نمائی ،هستی؟
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730