سلام من 10 ساله ازدواج کردم و منو شوهرم عاشق هم شدیم ازدواج کردیم و مادرش زیاد راضی نبود الان یه دختره 1 سالو نیمه دارم و خدا رو شکر با شوهرم خوبیم یعنی مشکلاتمون معمولیه در حده یکم قهر و بعد اشتی اما.....
چند وقته مادر شوهرم یه حرفایی میزنه من تا حالا عکس العمله خاصی نشون ندادم چون فکر کردم همین جوری میگه اما الان دارم شک میکنم نمیدونم قصدش چیه از زدن این حرفا مادر شوهرم یه زنه فوق العاده باسیاسته منم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم اما احساس میکنم بد دلم هست خیلی زیادددددد
خب حالا....شوهرم امسال کارشو عوض کرده واسه کارش امسال دو بار تنهایی رفته سفر در حده دو سه روز منم چیزی نگفتم دلخوری پیش نیومد خدا رو شکر چون اولین بار بود تنها میرفت سفر میگم همین بود
بعد دختره من از دعوا بین دو نفر خیلی میترسه وقتی دوتا بچه دعوا کنن خیلی بی تابی میکنه دیشب خونه مادر شوهرم بودیم و خواهر شوهرم و دخترش با هم سره لباس پوشیدن بچه اش بحثشون شد دخترمم ناارومی میکرد و من گفتم از دعوا خوشش نمیاد و دوست نداره و مادر شوهرم چند بار به طرز خیلی مشکوک پرسید مگه این بچه دعوا دیده که میدونه چیه؟؟؟؟؟ و هی تکرار میکرد قشنگ منظورش این بود بفهمه ما تو خونه دعوا داریم یا نه؟ که خدا رو هزار مرتبه شکر نه نداریم!من هیچی نگفتم به رویه خودم نیاوردم یه چند وقته پیش مادر شوهرم اومده میگه یکی!!!! اومده به من گفته شنیدم عروست(یعنی من ) ناراحته از اینکه شوهرش تنها رفته سفر و با شوهرش اختلاف دارن!!!!! حالا من میدونم که اون یه نفر خوده مادر شوهرمه وگرنه کی خبر داره شوهرم دو روز رفته سفر کاری؟؟ و اینکه وقتی من با دامادایه مادر شوهرم صحبت میکنم متوجه میشم اون با بدلی زیاد به من و حرکاتم نگاه میکنه و همش منو میپاد ببینه به کسی چراغ میدم یا نه؟
حالا به نظرتون قصدش چیه من چه عکس العملی نشون بدم؟
باور کنین از وقتی خودم زن داداش دار شدم هر کاری زن داداشم میکنه ما ناراحت میشیم من اصلا در حق مادر شوهرم انجام نمیدم اما اون همیشه یه چیزی طلب داره چند روزه دنیا کرایه این بحثا رو نمیکنه اما خب دلگیر میشم
نیلو جونم بیخیال باش.....بذار اون عروسیشو بگیره بعدش هم چرا هروقت میری اونجا اعلام میکنی که میخوای بری خونه مامان خودت یا اول برو خونه مامانت بعد برو خونه ایشون یا اینکه چیزی نگو داری کجا میری خداحافظی کن و برو هر جایی که دوست داشتی....بهشون چیزی نگو عزیزم
شیما اون قدر زرنگه اگه منم چیزی نگم جلویه خودم شوهرمو میگیره به اصرار اصرار تا از زیر زبونش جیک و پوکو بکشه بیرون بعدم اگه بفهمه میخوام برم خونه مامانم باز اصرارررررررررررررر اصرارررررررررر اه اه اه خونشون بهم بد نمیگذره اما همین زور کردنش بیزارم میکنههههههه
تا حالا رک و رو راست باهاش در مورده بعضی چیزا حرف زدم باهم اتمام حجت کردیم یکم خوبشده اما بعد از چند وقت بازم کاره خودشو میکنههه مادر شوهرم 56 سالشه مامانم میگه داره پیر میشه این حالتام ماله پیریه سخت نگیر اما من فکر نمیکنم اون قدر پیر شده باشه ماشاالله حواسش به همه جا هستتتتتتتتتتتت به همه چیزززززززززز
نیلو جونم زندگی واقعاااا همینه.....شما خودت تجربت بیشتر از منه تو زندگی مشترک ولی چاره ای نیست...محبت نکن که انتظار محبت نداشته باشی.... ظاهرتو حفظ کن....از خودت براشون مایه نذار....اینجوری حداقل دلت کمتر میشکنه
واقعا شیما همینه اخه ما نشستیم قرار گذاشتیم که من یه سری کارا رو بکنم اونم یه سری اما قراردادمون یادش رفته همون رفتاره خودش بیشتر بهش حال میده خسته شدمممممممم اخه این همه مادر شوهر با عروساشون خوبن چیکار میکنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون دفعه که نشستیم به حرف زدن باهم مادر شوهرم پیش قدم شد فقط دو روز فقط دو روز عینه خودش رفتار کردم میخواست خفم کنه و بالاخره زبونش به اعتراض باز شد منم از فرصت استفاده کردم هر چی بود گفتم اونم گفت بیا از اول شروع کنیم و قرار گذاشتیم اما من قرارمونو عمل کردم ولی اون به مرور باز داره میشه مثله قبل
رو شوهرم که اصلا حساب نکنین اگه برم تو خودم دلگیر بشم تازه میگه چرا قیافه گرفتی؟؟؟؟؟؟؟
وای ببخشید نیلو جون من پرتشدم بیرون داشتم اینو مینوشتم
نیلوفر حق داری آدم بالاخره سنگ نیست که ناراحت نشه.....ولی چه میشه کرد؟؟؟ نمیتونیم که زندگیمونو تحت الشعاع رفتارهای خانواده شوهر قرار بدیم من که احترامشونو حفظ میکنم ولی راستش ته دلم خیلی برام مهم نیستن همش فکر میکنم که خودم و شوشو و محمد پارساییم و دیگه کسی نیست اینجوری کمتر اذیت میشم