2410
2553
عنوان

خاطره اگاهی از بارداری !

901142 بازدید | 3565 پست
قصه من از اونجا شروع شد که کلاسهای نجات غریقم شروع شده بودو منم واسه اینکه پری نشم شروع کردم قرص خوردن تا اینکه کلاسا تموم شدو قرص و ول کردم هرچی منتظر شدم دیدم پری نمیشم ده روز گذشت و یه شب لالا بودم شوشو اشپزی راه انداخته بود و من ازبوی غذا با یه ضعف شدیدی از خواب بیدار شدم یه حسی بود که تاحالا نداشتم ویه خورده شک کردم تا فرداش که رفتیم بیرون اومدیم خونه لباسامو داشتم در میاوردم که یهو یاد این افتادم که یه بیبی چک از قدیم تو خونه داشتم حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم بار دار باشم ولی بازم گفتم بذار بگیرم ببینم چی میشه رفتم تو دستشویی وتست و گرفتم گذاشتم کنارم رفتم تو فکر بعد چند دقیقه نگاه کردم دیدم دو تا خطه چشمام در اومد هی بالا پایینش کردم دیدم نه دو تا خط پررنگه
داشتم سکته میکردم از توالت پریدم بیرون بیبی چکم تو دستم شوشو گفت چی شده گفتم مثبته مثبته نشستم گریه کردن و هی میگفت حالا چرا گریه میکنی گفتم برو یکی دیگه بگیر این اشتباه نشون داده خیلی ترسیده بودم نمیدونم چرا هزار تا فکر میگذشت تو سرم تا اینکه شوشو اومد با یه بیبی چک دیگه گرفتم دیدم بدون معطلی شد دوتا خط دوباره شروع کردم به گریه پنج شنبه شب بود مجبور بودم تا شنبه صبر کنم
شنبه رفتم سونو گفتم ازمایش طول میکشه ولی سونو همون موقع میفهمم رفتم گفتم سونو میخوام واسه بارداری گفت چند ماهته گفتم میخوام بیبینم هستم یا نه گفت اب بخور چهل دقیقه دیگه بیا کلی اب خوردم و چهل دقیقه هم گذشت و با دستو پای لرزون رفتم دراز کشیدم دکتر گفت خانم مثانت خالیه تو دلم گفتم حتما چیزی نیست یهو دیدم میگه یه امبریو با ضربان قلب منظم.... دیگه بقیشو نشنیدم اشک تو چشام جمع شده بود یهو دیدم میگه اینم صدای قلبشه یه صدایی شبیه قطار بغض گلومو گرفته بود فقط تونستم بپرسم سالمه ؟ گفت اره اومدم بیرون
شوشو هی میگفت چی شده چی شد من نمیتونستم حرف بزنم برگرو دادم دستش خوند شکه شد ازش گرفتم دیدم سن و زده شش هفته و چها روز !!!
این خاطره من بود شمام خاطره هاتونو بگید خوشحال میشم.
بزن تبـــر ، محـــــــــکم بزن ، من خدا ِ پشتم . . .
من یه بارداری ناموفق داشتم کورتاژ شدم. بعد 3 ماه هم باردار شدم این بار خارج رحمی و جراحی کردم. 9 ماه بعد دوباره اقدام کردم از کلاس اومده بودم که رفتم دستشویی و یه لک کوچیک دیدم بعد اومدم کلی گریه کردم که وای چرا خدا این طوری میکنه . چرا من یه لوله دارم و نمیدونم هزار تا چیز دیگه. بعد پری فردا نیومد . پس فردا هم همین طور و بیبی چک گذاشتم مثبت شد . ولی همسرم میگفت خوشحال نباش الکیه

رفتیم دکتر چون سابقه خارج رحمی داشتم سونو داد و هیچی تو ساکم دیده نشد . دکتر گفت احتمالا پوچه داشتم خل شده بودم . تو اون 12 روز تا سونوی بعدی هی منتظر خونریزی بودم رفتم استخر حسابی شلوغ بازی کردم خونه تکونی کردم و ...

بعد 12 روز رفتم سونو منتظر بودم که بگه هیچی نیست ولی گفت ضربان قلب منظم اون لحظه هاج و واج بودم . الانم هفته 24 هستم و یه دخمل دارم

برام دعا کنید که همه چی خوب پیش بره
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

من هم سه ماه بود تو اقدام بودم ، ناامید بودم ، چون پری ها نامنظم بود ، فکر میکردم حامله نمیشم ،از یه طرف خانواده شوهرم هم گیر داده بودن بچه میخوان ، من هم همش کیست داشتم ، فکر میکردم باید با دارو حامله بشم ، چند شب بود که موقع خواب یه حالت تهوع خفیفی بهم دست میداد ، سرگیجه هم داشتم ، روز 26 پری یه لک دیدم ، فکر کردم پری شدم ، وای چقد ناراحت شدم ، ولی عجیب بود ، چون من هیچ وقت زودتر از تاریخ پری لک نمیدیدم ، همیشه یه روز قبل پری لک میدیدم ، فرداش پری میومد ، گفتم احتمالا فردا پری میاد ،
تا فرداش که خبری از پری نشد
فرداش شوشو که از سر کار اومد بهش گفتم ، بریم بی بی چک بگیریم ، آخه به خاطر لک شک کرده بودم ، شوشو راضی نبود بریم ، به خاطر تجربه های ماه های قبل ، میدونست ناراحت میشم
بلاخره راضیش کردم ، رفتیم فروشگاه و من بر عکس ماه های گذشته ارزون ترین بیبی چک رو برداشتم ، اومدم خونه ، تندی رفتم تست کنم ، قلبم تند تند میزد ، ولی بیبی چک منفی شد ، من خیلی ناراحت شدم ، بیبی چک رو گذاشتم رو کابینت دستشویی و اومدم بیرون ، به شوشو گفتم که منفی هست ، چقد ناراحت بودم .
شو شو یه کم بهم دلداری داد و من برگشتم که بیبی چک رو بندازم تو سطل آشغال دیدم ، دو خط داره ، فکر کردم اشتباه میکنم ، بیبی چک رو بالا پایین کردم ، مطمئن شدم مثبته ، از دستشویی پریدم بیرون و به شوشو گفتم مثبته ، شوشو خیلی شوکه بود ، باورش نمیشد ، نا اومیدی من رو اون هم تاثیر گذشته بود
هی به من میگفت شاید اشتباه شده ، ولی من مطمئن بودم ، انقد بیبی چک منفی دیده بودم که میدونستم مثبت و منفی چجوری هست .
تا صبح خوابم نبرد ، فرداش رفتم کلینیک ، به خانوم منشی گفتم که میخوام یه دکتر ببینم ، اون هم گفت چرا ، من هم گفتم فکر میکنم حامله هستم ، گفت پس برو آزمایش ادرار بده ، بعد منتظر بشین ، رفتم آزمایش دادم و اومدم نشستم ، برا اینکه خودم رو مشغول کنم ، کتابم رو از کیفم درآوردم ، ولی بدجوری استرس داشتم ، اصلا نمیتونستم بخونم ، تا اینکه یه خانوم پرستار اسمم رو صدا زد ، پا شدم و سلام دادم و پشتش راه افتادم ، رفتیم تو یه اتاق و شروع کرد به سوال پرسیدن ، آخرش بهش گفتم ازمایشم مثبت بود ؟ اون هم جواب نداد ، گفت دکترت چند دقیقه دیگه میاد ، گفتم حتما منفیه که بهم نگفت .
بعد رفت و من نشستم منتظر دکتر ، بعد از چند دقیقه دکتر اومد تو ، با یه کتاب تو دستش ، باهم دست داد و خودش رو معرفی کرد و بعد که من خودم رو معرفی کردم گفت مبارکه حامله هستی ، کتاب حاملگی رو داد دستم وشروع کرد به سوال پرسیدن
بعد از اینکه از کلینک اومدم بیرون ، زنگ زدم به شوشو ، بهش گفتم حالا من میتونم با اطمینان بهتون بگم که بابا شدید
ایشالله قسمت همه منتظر ها
2720
منم 6 ماه بود اقدام کرده بودم
هر دفعه 4 دیر تر می شدم و فکر می کردم حامله و بی بی چک میزاشتم میدیدم نیستم
بعدش 3 هفته مونده بود به عروسیمون 2 روز از وقت پریدم گذشته بود و حوصلم سر رفته بود
یه بی بی چک از دفعه قبل مونده بود
گذاشتم واسه سر گرمی
ولی مثبت شد
بعدش کلی گریه کردم
انگار نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت
شوهرم بغلم کرد و گفت گریه نکن داری مامان می شی منم دارم بابا می شم
میشیم یه خانواده 3 نفری و کامل
فرداییش رفتم سونو هیچی نشون نداد
دکتر گفت حتما نی نی کو چولوهههههههه
برو آزمایش خون بده و هفته دیگه بیا واسه سونو
که بعدش همه چیز خوب بود دیگه و..........

همه ی زندگیم پراز معجزه های حضور توست خدای من .
فقط یه چیز دیگه اینکه همیشه اینطوری دستامو بگیر...

به نام خدا
اون روز یعنی ١٣٩٠/٧/٦ من ساعت ١٣ از سر کار مستقیم رفتم داروخانه و دوتا بی بی چک خریدم چند روزی بود به اینکه مامان شدم شک داشتم البته باورم نمیشد شده باشه چون من این ماه بیشترش خونه مامانم بودم و کلا انتظار نداشتم بلافاصله اومدم خونه و اولین بی بی چکم به خاطر استرس خراب شد و دومی ++++++ شد کلی اشک شوق ریختم و خوشحال شدم بلافاصله رفتم ازمایشگاه و تست دادم که شکر خدا اونم ++++ شد


من و همسری هنوز باورمون نمیشد واسه همین رفتیم پیش خانم دکتر نصیری که پزشک من هستن و ایشون هم گفتن که بله ما داریم مامان بابا میشیم و واسم پرونده تشکیل داد و گفت تاریخ زایمان انشالله ١٣٩١/٣/٨ میشه
من باید 27 شهریور پری می شدم که نشدم . چون عقب می نداختم گفتم طبیعیه . بعد از یک هفته رفتم آزمایش منفی بود .
بعد از دوهفته بیبی چک گذاشتم باز هم منفی بود . بعد بیست و سه روز بیبی چک منفی بود . آزمایش هم مشکوک بود.

خلاصه بعد از بیست و هشت روز با ناامیدی بیبی چک گذاشتم . آخه 5 ماه بود همش منفی می دیدم و یک خط .
ولی دو تا شد . تا صبح 4 تا بیبی چک گذاشتم . خیلی خوشحال بودم . صبح هم رفتم آزمایش و مثبت بود .
خدایا شکرت که حالا پسرم رو سه روز دیگه بهم میدی
من 1 بار شک کردم که باردارم!به همسرم هیچی نگفتم.تو راه آزمایشگاه اینقدر نذر کردم که درست باشه که الان میگم خدا رو شکر اون موقع باردار نبودم!چطور می خواستم اون نذرهای عجیب غریب رو ادا کنم؟؟؟؟!!!
مرداذ 88 رفتیم شمال! باید پ میشدم که نشدم اما شک نکردم چون منظم نبودم! وقتی برگشتیم صبحها یه کوچولو حالت تهوع داشتم بازم اهمیت ندادم!آخه طبیعی پیشگیری میکردم!به خواهرم گفتم فکر کنم گرما زده شدم! گفت شایدم نی نی زده شدی!!!!!چند روز گذشت...یه بیبی چک گذاشتم!2تا خط کمرنگ!دستام و صدام میلرزید!همسرم رو 3 بار فرستادم داروخانه واسه بیبی چک!همش 2 خطی!!!به هیچکس نگفتم تا زمانی که جواب آز خون ++++++++شد!پاهام میلرزید وقتی از پله های آزمایشگاه بالا میرفتم!
اون شب نماز شکر خوندم!
2714
ما تازه یک ماه بود که عقد کرده بودیم و با یک دنیا عشق و ناشیگری باردار شدم... بسه دیگه. منتظر بقیه اش نباشید. :)))))
الان پسملم ۱۵ سالشه :)))))
انشالله خدا به همه ی کسانی که منتظر نی نی هستند نی نی سالم و صالح بده . همینطور بارسل عزیزمممممم
روزی به نام (روز مرد) وجود نداره... [smiley]s/sm_53.gif[/smiley]
من 10 سال بود قرص جلوگیری میخوردم دوران دختریام چون کیست داشتم میخوردم بعدشم که ازدواج کردم دکتر راه جلوگیری رو قرص پیشنهاد کرد منم ادامه دادم تا اردیبهشت پارسال که مامانم بهم گفت مهرناز قرصات رو قطع کن تو الان 3 ساله ازدواج کردی فکر نکن تا قطع کنی حامله میشی بعضیا چندسال طول میکشه تا حامله شن . منم که حرف گوش کن . قرصم رو نخوردم . خرداد شد و من باید 15 ام پری میشدم که نشدم تا 7 روز صبر کردم بعدش بی بی چک گذاشتم که منفی بود روز نه ام بی بی چک گذاشتم دوتا خط افتاد !!!!! اصلا باورم نمیشد همون ماه اول حامله شم . شوهرم هم اصلا فعلا بچه نمیخواست . منم هم خیلی خوشحال بودم هم از عکس العمل شوشو میترسیدم . زنگ زدم مامانم و گفتم مامان تقصیر تو شد من فعلا نی نی نمیخواستم حالا جواب شوهری رو چی بدم ؟؟؟!!!! اونم گفت منم فکر نمیکردم انقدر سربع باردار شی . خلاصه شوشو که اومد بهش گفتم اونم پیشونیم رو بوسید و تبریک گفت و خیلی خوشحال شد . فرداش هم رفتم آز دادم . الانم که دارم اینا رو تعریف میکنم دخترم کنارم خوابیده و امروز 3 ماهش تموم میشه و باباش هم عاشقانه دوستش داره ....... خدایــــــــــــا شکرت
من تعریف کنم کلی باید تایپ کنم
ماه اول اقدام که نشد با آرزوی زیاد مشهد بودیم و من در انتظار تا همونجا مشهد( مامانا اینا اونجان) بهشون خوش خبری بدم و تازه توی مسیر هم کلی مراقب رانندگی بودیم ولی نشد
ماه دوم
21 بهمن حدود 2 یا 3 سحر بود که بی بی چک گذاشتم وسوسه شده بودم با اینکه خیلی علایم نداشتم واز این میترسیدم منفی باشه دیدیم که یه خط کم رنگ افتاد و اومدم به دوستای سایتم گفتم اونا هم هی تبریک میگفتن منم ناباورانه میگفتم باید آزمایش بدم تا مطمین شم واون لحظات با اینکه تردید داشتم نزدیکای اذان صبح بود ومن شکر گزاری مکردم نمازم رو که خوندم روی آینه بارژ نوشتم بابا حمید توجه این پیام برای شماست( فلش) و بی بی چک رو کنار یه عروسک نی نی که خوابه گذاشتم وشوشو رو بیدار کردم واون که مبهوت بود گفت صبر کن تا معلوم شه ولی اونم تو دلش خوشحال بود
روز 22 بهمن عصری رفتیم آزدادیم وتا جواب آماده شه اومدیم خونه وقتی برگشتیم برف میاومد( صحنه های رمانتیک ) من عاشق برفم و شده بود مثل این فیلما و این گوی های کریستالی که توش عروسک داره و توش دانه های اکلیل انگار برف میاد وواقعا این برف شادی بود که میبارید من قبض رو تو دستم گرفتم رفتم ازمایشکاه از هولم برگه اشتباهی بود و من جلوی ماشین برگه رو انداخته بودم تا شوشو رفت پیداش کنه جواب رو گرفتم گفت +++++++++++++++
شوشو که اومد و آزمایش رو دید باور نمیکرد منم با بغض وخنده گفتم نگاه کن عدد بتا اینه و نشون میده من هفته 4 بارداری ام!!! اون هم رفت پیش پزشک ازمایشگاه تا باور کرد و گفتم الان به صورتم نگاه میکنه میخنده از ذوق ولی نخندید به خاطر حیاش جلوی مردم
بیرون که اومد خوشخال بود و بیشتر توفکر بود وذوق داشت
با هم رفتیم طبق قولی که داده بود برا نینی لباش خریدم
چون من قول داده بودم عهد بسته بودم وقتی نینی خودشو نشون بده براش لباس بخرم این نشونه رسمی شدن وجود نینی بود
خدارا هزار بار شکر
خدایا به امید تو ، نه به امید خلق روزگار
ای خدا یعنی میشه منم یه روز بیام اینجاو باشوق و ذوق خاطریه بارداریمو بنویسم.خیلی ناامیدم.دلم شکسته
هر کس زِخزانه برد چیزی،گفتند مبر که این گناه است،تعقیب نموده و گرفتند!دزد نگرفته پادشاه است.....
منم تعریف می کنم خدا کنه حوصله خوندنشو داشته باشیددددددددددددددددددد

7 سال منتظز بودم کلی دوادرمون میکرو ای یو ای همه وهمه منفی می شد و دلم می شکست و کلی گریه وزاری و

دوباره ادامه درمان..................

اردیبهشت 90 بود که برای چندمین بار اقدام کردم و ای یو ای انجام دادم حدود 20 خرداد باید از می دادم ولی از اونجا که

عجله داشتم روز قبلش بی بی گذاشتم باورم نمیشد یک خط کمرنگ افتاد باور نکردنی بود یعنی میشد که من مامان

شده باشم بعد این همه انتظار .........با خوشحالی اومدم و به شوشو گفتم اونم خوشحال شد ظهر بود که این اتفاق افتد ولی فقط یک خط کمرنگ

همسرم داشت میرفت بیرون بهش اصرار کردم که وقتی برمیگردی 2 تا بی بی بگیر تا دوباره امتحان کنم قبول نمیکرد

می گفت بزار خوشحالیمون ادامه داشته باشه فعلا که خوشیم ولی من اصرار کردم و قبول کرد بعد اومدم و به

دوستای نی نی سایتیم خبر بی بی کمرنگ و گفتم و کلی خوشحال شدن ..................

اومدن همسرم خیلی طول کشید و من مونده بودم تو شک و تردید و اظطراب ساعت حدود 11 شب بود که خالم زنگ زد که خبری نشده پری عقب افتاده یانه اخه من دیشب خواب دیدم که مامانت بچه بغلشه ..........منم گفتم نه هنوز خبری نیست ..........ته دلم خیلی خوشحال شدم اخه خالم خیلی خواباش به هدف می زنه ...........

ساعت 12 شد همسرم اومد با دوتا بی بی سریع از ش گرفتم رفتم که دوباره امتحان کنم چه استرسی داشتم ای خدا

واااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییی بی بی منفی شدددددددددددددد ای خدا دنیا جلو چشمام سیاه شد بغض گلوم گرفت .............نمی خواستم دوباره همسری ناراحت بشه منتظر جواب بود با خودم گفتم شاید صبح دقیقتر نشون بده بی بی منفی انداختم دور وقبلیرو نشون دادم گفتم مثبت شد ولی بغض داشتم شوشو جلوی تی وی بود با عصبانیت داد زدم خاموش کن بخوابیم دلیل این رفتارم نمی دونست ته دلم گفتم شاید فردا صبح دقیقتر نشون بده وقتی خوبیدیم اروم و بی صدا اشک می ریختم یکمی به فردا صبح امید داشتم

صبح شد ................
از رختخواب که پریدم بیرون اول رفتم سراغ بی بی چک دوباره امتحان کردم ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فقط یک دونههههههههههههههههههه خططططططططططططططط داشتم دیونه میشدم خدایاااااااااااااا یعنی بازم نشد

یعنی من لایق نبودم اومدم به همسرم گفتم که منفی شد بی بی رو همونجا انداخته بودم همسرم رفتم و دوباره به

بی بی چک نگاه کرد و نمی دونم چه حالی بهش دست داد ( تو این سالها همیشه به من دلگرمی میداد و امید )

رفتم تو تخت و پتو رو روسرم کشیدم و گریه کردم شوشو اومد بغلم کرد و گفت خودت برام مهمتری فدای سرت که

نشد منم مثل بچه های کوچیک شده و بودم و بلند بلند گریه میکردم ..................

شوشو رفت سرکار منم خوابیدم دیگه به این موضو ع فکر نمی کردم (امروز باید از می دادم ولی کلا نا امید شدم و به از هم فکر نمیکردم )
ساعت 9 که یکی از دوستای نی نی سایتی اس داد که رفتی از بدی و منو از خواب بیدار کرد همون م قع همسری زنگ زد و دید صدام گرفته گفت چرا با خودت اینجوری میکنی و کلی شروع به نصیحت کرد فکر میکرد از موقعی که رفته من دارم گریه می کنم منم گفتم تازه از خواب بیدار شدم خیالش راحت شد و گوشیو قطع کرد
من انگار تازه یادم افتاده بود که چی شده و دوباره شکست خوردم باید می رفتم ا میدادم با اینکه می دونستم منفیه ولی خوب باید محکمکاری میشد با همون حالم لباس پوشیدم و و رفتم ازمایشگاه

اصلا دیگه امیدی نداشتممممممممممممممم

روی سر دره ازمایشگاه نوشته شد بود کلینیک امام رضا وقتی چشمم به نوشته افتاد گفتم یا امام رضا یعنی میشه مثبت بشه ........... با دلی شکسته وارد شدم

قبض و واریز کردم و رفتم اتاق نمونه گیری و قبض دادم به خانمی که نمونه می گرفت و سرم انداختم پایین داشتم میومدم بیرون که خانمه صدام کرد بیا خون بده منم گفتم پول دادم گفت خانم نمونه ندادی

وای که چه حالی داشتم برگشتم و نمونه دادم خانمه گفت فردا عصر اماده میشه (چون تیتر بود و میخواست بفرسته ازمایشگاه معتبر )
اومدم بیرون دوباره چشمم به دارو خونه افتاد رفتم داخل و با چشم گریون یک بی بی دیگه گرفتم ته دلم یک ذره امید داشتم همون موقع یکی دیگه از دوستای نی نی سایتی تماس گرفت و خوشحال بود می گفت شنیدم بی بی چک مثبت شده منم که حوصله نداشتم و ناراحت خلاصه از صدام فهمیده بود که ناراحتم گفت چی شده چرا صدات گرفته ...........
تو حال خودم نبودم فتم بیرون برای خودم خرید میکردم و اشک میریختم سرمو پایین میگرفتم که مردم

اشکام نبینن ..............همین حین بود که همسری تماس گرفت یکم باهاش حرف زدم بغضم تر کید
نتونستم جوابشو بدم .........دوباره شروع کرد به نصیحت ...........گوشیو قطع کردم خواهرم تماس

گرفت گفت میخوام بیام خونتون منم حوصله نداشتم گفتم بیرونم دیر برمیگردم ( بعدا فهمیدم که همسرم

بهش گفته بوده که هر جور شده بیاد پیش من تا بیشتر از این غصه نخورم در ضمن خواهرم از همه جا

بی خبر بود واصلا نمی دونست من دوباره اقدام کردم )اومدم خونه یک ساعتی اومدم نی نی سایت و بی بی چک وبیخیال شدم

دوباره یاد بی بی افتادم رفتم دوباره امتحان کردم خدایاااااااااااااااااااااااااا مثبت شدددددددددددد انگار دنیا رو بهم دادن حالم از این رو به اون رو شد همسری اومد خونه خوشحال بودم گفتم که مثبت شد اونم گفت میبینم داری با دمت گردو میشکنی پس بگو چی شدهههههههههههههتا شب دوباره خوشحال بودم فردا عصر باید میرفتم جواب از میگرفتم .........

صبح شد من خواب بودم دوباره از طرف دوستم اس اومد که چی شد جواب از گرفتی جوابش دادم که عصر باید برم بگیرم گفت که چه دیررررررررررررررر

دلهره افتاد تو دلم همونجا تو تخت بودم با ازمایشگاه تماس گرفتم گفتم من دارم دارو مصرف می کنم میشه جواب و زودتر بگیرم اخه داروهام تموم شده موندم بلا تکلیف که چی کار کنم اونم گفت 5 دقیقه دیگه تماس بگیر جواب بگم (وای که چقدر دیر گذشت ) تماس گرفتم گفت امادست منم گفتم میشه بگید منفی یا مثبت با یک لحنی که انگار میخواد خبر خوش بده گفت نمیشه باید خودت بیای

دوباره گشنه و تشنه لبلاس پوشیدم و دویدم به سمت ازمایشگاه رفتم رفتم و از مسئول ازمایشگاه برگه جواب گرفتم اومدم بیرون اتاق برگه رو باز کردمممممممممممممممممم

چی می دیدم 125 یعنی مثبت شدههههههههههههه مگه میشد همیشه یک صفر کله گنده بوددددددددد
ولی این دفعه یک عدد 3 رقمی با همن حالم برگشتم تو اتاق به اقاهه گفتم منفی یا مثبت گفت مثبت دست و پام ملرزید اومدم بیرون روی صندلی نشستم کنار م یک خانمی بود با تعجب داشت به من نگاه میکرد دوست داشتم به همه بگم که بعد این همه انتظار بالاخرهههههههههه مثبت شد اومدم بیرون از ازمایشگاه همینطور که تو خیابون راه میرفتم با همسری تماس گرفتم و فریاد میزدم که بالاخره مثبت شد و تو بابا شدی همسرم خیلی شوک زده بود فقط گفت مبارکه ..............همینطور پیاده رفتم محل کار خواهرم از در اتاقش وارد شدم و گفتم سلام خاله جون اونم مبهوت مونده بودکه یعنی چی چون اصلا خبر از اقدام من نداشت بغلش کردم گفتم بالاخره مامان شدمممممممممممممممممممممممممم هردو با هم گریه میکردیم همونجا زنگ زد به مامانم و به اونم گفت نمیدونید چه روز خوبی بود (همسرم چند روز بعد که از دوم دادم باورش شده بود که بابا شده و خواب نیست اون موقع بود که خوشحالیشو دیدم )

ببخشید که خیلی طولانی شد دوست داشتم تک تک لحظات به یاد بیارم اخه 7 سال منتظر بودم

دخملی داره گریه می کنه برم شیرش بدممممممممممممممممم



به نام خدای مهربونم...

روزها گذشتن با تمام دلتنگی هاش... سالها می گذشتن با تمام دلتنگی هاش ... با تمام خوشی هاش ... اما باز هم کمبود نبودن یه فرشته تو زندگیمون حس میشد...

روزهای بی قراریم می گذشتن روزی نبود که من به یاد فرشته ای که هر روز منتظرش بودم نباشم... بلاخره گذشت و گذشت و گذشت... و روزهای انتظار تمام شد... روزهایی که دیگه نمیخوام یاداوریشون کنم و یه قسمت از زندگیم بودن که فقط برای روز مبادا می خوام ...

اول از همه از خدای بزرگ ممنونم.... از خدایی که در اوج ناامیدی فرشته ای رو بهم هدیه داد که من شدم مامان نسرینش و همسرم شد بابا داودش...

خدایا ازت ممنونم که دستامون رو گرفتی ... صدام رو شنیدی ... جواب بی قراری هام رو دادی...

خدایا اگر فکر کردم صدام رو نمی شنوی من رو ببخش.... اگر فکر میکردم رهام کردی و دیگه من رو نمی بینی من رو ببخش...

خدایا همین که من رو بعد خودت خالق پاکی ها کردی ازت بی نهایت ممنونم... حس بودن رو در من قوی کردی......

خدایا ... همین جا.... ازت میخوام که آرزوی همه رو براورده کنی خدای مهربونم.... الهی هر کسی هر آرزوی داره براورده بشه ...

و حالا داستان اومدن فرشته ما

شب قبلش من و همسرم تا دیر وقت بیدار بودیم ... از همه چیز و همه جا حرف زدیم... برای همین روز یه شنبه رو تا ظهر با هم خواب بودیم... من هنوز خواب بودم... صدای همسرم که من روصدا میکرد من رو به خودم اورد... نسرین... نسرینم.... گفتم یه چند دقیقه دیگه ... هنوز خیلی نگذشته بود که صداش از نزدیک گوشم بهم رسید... صدام کرد نسرینم بیدار شو... ساعت 12 شده... چشمام رو واقعا نمی تونستم باز کنم... هوا سنگین بود... همه جا رو ابر گرفته بود... من کله ام رو کردم زیر پتو گفتم خوابم میاد...گفت نسرین بلند شو برو بی بی چک بذار... گفتم بیخیال می خوره تو ذوقم هم روز من خراب میشه و هم روز تعطیلت... حالش رو ندارم...

گفت نه برو بذار...

من هم نمیخواستم ازم دلگیر بشه و بلند شدم رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان یه بار مصرف پیدا کردم و رفتم تست کنم.... هنوز چشمام بسته بود... کیت رو هنوز نذاشته بودم تو ادرارم... دیدم خطش پر رنگ شد... گفتم ای بابا حداقل نذاشت 10 ثانیه بگذره.... دیگه نگاهش نکردم اومدم بندازم سطل زباله که دیدم نه هر دو خطش پررنگه پررنگ شده.... صدای یا ابوالفضلم به آسمون رفت.... تمام بدنم یخ کرده بود... دستام میلرزید... داشتم بالا میاوردم.... احساس می کردم داره سقف رو سرم میچرخه... دیگه توان حرف زدن هم نداشتم... تنها کاری که کردم... گفتم داودم بیا... به خدا دو خطه شد...اشکام هم میریخت... باورم نمیشد... نه امکان نداره من اصلا امیدی نداشتم.... بارداری برام یه ارزوی گنگ بود که فقط در دیگران دیده بودم....

داود اومد... دستاش رو گرفتم... بی بی چک رو دید... گفت اروم باش شاید هم اشتباه شده... گفتم حالا که مثبت شده می گی شاید اشتباه شده؟

هر دومون همونجا گریه کردیم... اومدیم تو اتاقمون.... من رو بغلش گرفت... هردومون یه بغض داشتیم اما نمی خواستم راه گلومون باز بشه... سرم رو گذاشتم روسینه اش... چقدر دوست دارم اینجا رو چقدر شاهد بی قراری این چند ساله ام بود... چقدر این جا آرومم کرده بود ... چقدر وابسته اش شدم ...دستاش رو گرفتم... صورتم رو چسبوندم به گردنش... رگ گردنش تندتند میزد... فهمیدم حال اون هم بهتر از من نیست... وقتی به صورتش نگاه کردم اون هم اشک شوقش در اومده بود...

گفتم بذار یکی دیگه هم تست کنیم و مطمین بشیم... به زور یه چایی خوردم.... به دوستم نیره خبر اومدن فرشته ام رو دادم و بهش گفتم هنوز مطمین نیستم....

داودم گفت : اگر دومی مثبت بود میریم ازمایش....

دومی رو تست کردم.... به همون سرعت خطهاش پررنگ شد... نه امکان نداشت ... دوباره و سه باره تست کردم نه خودش بود.... نوید اومدنش رو داشت میداد....

نهار قیمه داشتیم... اصلا نفهمیدم چی خوردم.... فقط خوردم...

سریع اماده شدم... ضربان قلبم داشت رو 1000 می زد... هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم.... تو شک بودیم .... تو بهت مونده بودیم...

خلاصه زدیم از خونه بیرون... رفتیم بیمارستان.... تا پذیرش شدم و نوبتم شد هزار بار زیر و رو شد دلم.... خدایا ایا اومده؟؟؟ ایا میتونم داشته باشم؟؟؟ خدایا من نمیخوام رفیق نیمه راه بشم... خدایا خواهرم چی که سالهاست منتظره حتی بیشتر از من؟؟؟ خدایا دوست های مجازیم چی؟ دوست هایی که برای داشتن فرشته هامون با هم گریه کردیم بهم امید دادیم بهم کمک کردیم.... خدایا دوستانی که مرهم دردهای من تو غربت اینجا بودن چی؟؟؟ تمام این فکرها داشت از مغزم رد میشد.... تهوع از استرس امانم رو برده بود... داشتم همه خاطرات این سالها رو مرور می کردم... که چی شد ... چی گذشت...

حرف های تلخی که شنیده بودم... نامهربونی ها... بی محلی ها... اشک های یواشکی... دکترهایی که امیدم رو قطع کردن... درهای بسته... قلب بیمارم... که دیگه توان درد و رنج رو نداشت

دعای همیشه پدرم که می گفت الهی حاجت دل هر چی هست براورده بشه... دعاهای که مامانم در حقم میکرد....

روزهای غربت و تنهایی اینجا ... روزهای حسرت کشیدن وآه ها... تو همین افکار گم شده بودم...

خلاصه... یه لحظه دیدم اسمم رو دارن صدا می زنن واقعا توان راه رفتن نداشتم... نوبتم شده بود... رسیدم به درب اتاق دکتر.... نفسم بالا نمی اومد... سلام کردیم و نشستیم و یه دکتر خیلی مهربون و خنده رو بود... من که حرف نمیزدم... تسلطم اینقدری رو زبان زیاد نیست... همسرم شروع کرد به توضیح که خانومم کیت بی بی چک گذاشته و مثبت شده... دکتر مهربون گفت کیت رو اوردین؟ من از کیفم در اوردم و گفت مبارکه ... من گفتم برای اطمینان بیشتر میخوام تست بدم.... گفت لازم نیست اما به اصرار ما ازمایش رو نوشت و رفتم تو صف ازمایشگاه.... دقیقه ها در حد مرگ میگذشت.... من هم اصلا یه جا بند نبودم... حال و روزهمسرمم بهتر از من نبود... نگرانی و شوق تو نگاهش بود....

نوبتم شد ...

دیگه صبر نکردم که داود برسه و با هم بریم تو اتاق اخه دنبال کارهای واریز وجه بود...

اولین بار بود که تو دنیایی واقعی نبودم.... نشستم.... باز هم یه دکتر مهربون بود... نمیدونم اون روز همه ادم های اطرافم مهربون شده بودن... بهم گفت مامان شدی؟ گفتم نمی دونم؟ گفت نگران نباش... وقتی خواست نمونه خون رو بگیره... دل اسمون ترکید و با رعد و برق بارون شروع شد... از پنجره پشت سر شاهد بارون بودم... قطره های اشکم ریخت رو دست خودم و دکتره... کشیده شدن خونم رومی دیدم... فقط گریه میکردم و خدا شاهده برای همه کسانی که یه جور منتظر بودن دعا می کردم.... قطره های بارون میخورد به شیشه ... من رو با خودش می برد به روزها و دقیقه های که صورتم زیر بارون بود و اشکم با بارون یکی میشد... خوشحال بودم از اینکه وجودش رو میخوام حس کنم...

خدای من شاهده که هر وقت بارون می اومد من دعا میکردم اخه وقت بارون دعا مستجاب میشه...

اومدم از بیمارستان بیرون... خدایا چقدر دوست دارم که لحظه هام رو با قطره های بارون زیبا کردی... خدایا شکرت...

بارون می اومد دلم میخواست برم زیر بارون و جیغ بزنم از خوشحالی... گریه کنم برای بقیه عزیزانم که چشم به راه هستند... دلم نمی خواست اون لحظه های ناب تمام بشه...

با همسرم ...رفتیم فرودگاه بدرقه یکی از دوستان... تمام مسیر رو من تو یه عالم دیگه بودم... یه دنیایی دیگه... بعد از فرودگاه دوباره رفتیم بیمارستان... این بار دیگه بارونی در راه نبود.... من بودم و سکوت ماشین و یه رنگین کمان... خدا رو شکر که روزم رو زیبا کرد... وقتی رنگین کمان رو دیدم روزم رنگی تر شد...

رسیدم بیمارستان... اصلا توان راه رفتن نداشتم.... همش میگفتم نکنه عمر شادی هام همین بوده و ازمایش مثبت نباشه...

وارد بخش که شدم... ازمایشم رو گرفتم... خدایا باورم نمیشد... اره اومده بود تو دلم فرشته اسمونیم... همش نگاهش میکردم خدایا این رو چه جوری ممنونت باشم؟ خدایا کاری کردی که تا آخر عمرم یادم بیاد فقط شکرت کنم....

دو نفر قبل من تو نوبت بودن... نشستیم تا نوبتم شد... من خوشحال بودم و اون بضغه سر باز کرده بود... دکتر به من و همسرم تبریک گفت و علت هیجان ما رو پرسید وقتی داودم گفت خدا بعد از 5 سال بهمون این هدیه رو داده هر سه مون شریک لحظه های خوب هم شدیم... من شریک حس پزشک بودن وپدر شدن شدم...

نسخه ای برام نوشت و داروهای تقویتی رو شروع کرد... با توجه به سابقه گذشته هم گفت مشکلی نیست و جاش راحت و آرومه...

اومدم خونه ... دیگه خبر قطعیش به دوستانم رسیده بود... دوستانی که واقعا اگر امروز می تونم بگم مادر شدم از دعای خیر اونهاست.... از روزهایی که در اوج ناامیدی بهم امید دادن و بهم یاد دادن برای خواسته هام از خدا کم نیارم.... دوستانی که از خواهر بهم نزدیک تر بودن و من تونستم در کنارشون راحت اشک بریزم... دوستانی که محرم راز من بودن ...باز هم خدا رو شکر که اگر از خانواده ام دورم... از فرسخها اون ور تر شادی ام رو با دوستانم شریک شدم...

باز هم خدا رو ممنونم... باز هم شاکرش هستم...



دوستون دارم ... این هم اتفاقات روز یه شنبه 9 بهمن 1390 ...

ببخشید طولانی شد...



زندگی کن و لبخند بزن به خاطر انهایی که با لبخندت زندگی می کنند...
ببخشید که خاطره ام طولانیه


من و شوهرم 5 ساله که زیر یه سقف زندگی می کنیم شوهر من چون خاطره ی خوبی از کودکیش نداره خیلی سر سخت با بچه مخالف بود و می گفت پدر خوبی نمیشم بدون ک ا ن د و م هم اصلا نزدیکی نمی کرد خیلیا می گفتن گولش بزنن و از این حرفا اما همیشه می گفت اگه نا خواسته باردار بشی باید بندازیش این اواخر سر بچه چند بار با هم بحث کردیم تا این که یه بار بعد از نزدیکی بهم گفت مونا فکر کنم سوراخ شده بود من نفهمیدم گفتم برو بابا باز شروع نکن چند وقت گذشت من بی خبر از بارداریم پارک رفتم با بچه خواهرم کلی بازی کردم دویدم توپ بازی کردیم تا این که برادر شوهرم ماموریت رفت و من برای این که جاری تنها بود شبا می رفتم پیشش چقدر شبا قلیون کشیدیم سرما هم خورده بودم و بی خبر کلی قرص می خوردم تو همون شبا منتظر پری بودم هی به جاری می گفتم پریود نشدم می گفت به خاطر هورمناته می شی نگران نباش خلاصه برادر شوهرم اومد و من برگشتم خونه چند روز گذشت و نشدم یکی دوبار به خواهر زادم گفتم کمرمم لگد کرد تا این که دیدم نمیشم گفتم بزار بی بی چک بزارم مطمئن بشم بی بی چک خریدم و گذاشتم مشغول کار شدم بعد از نیم ساعت یادم افتاد برم ببینم چی شد دیدم 2 تا خط افتاده بردم زیر لامپ دیدم نه واقعا 2 تاست زنگ زدم به جاری و زدم زیر گریه که من حامله ام گفت آروم باش ببینین چی میشه خلاصه شب که شوهرم اومد نشونش دادم گفتم احمد این چند تا خطه گفت 2 تا بروشور و دادم گفتم بخون خوند و گفت می ندازیش بحث هم نمی کنی شبونه من و برد درمانگاه دکتر آزمایش نوشت که صبح برم آز بدم صبح رفتم و آز دادم به هیشکی هم غیر از جاری نگفته بودم ساعت 3 ظهر رفتم جواب و گرفتم تو آزمایشگاه خانمه گفت مثبته تبریک می گم زدم زیر گریه با تعجب بهم نگاه کرد برگشتم خونه شوهرم سر نماز بود گفتم احمد مثبته حامله ام نمازش تموم شد گفت می اندازیش همین فردا گفتم نمی تونم گفت پس می ری خونه ی بابات بعدشم از خونه رفت بیرون زنگ زدم جاری اومد پیشم با هم رفتیم دکتر زنان گفتم خانم دکتر می خوام بندازمش گفت خجالت بکش شوهرت نمی خواد تو زن باش بچه ات رو نگه دار گفتم می گه طلاقت می دم دکتر ه گفت برو بیرون خانم متاسفم برات خلاصه فرداش برای این که از سن دقیقش با خبر بشیم رفتیم سونوی واژینال اونجا هم گفت بله هست بارداری شوهرم گفت می خواییم بندازیمش خانم دکتره گفت آقا این بچه حیفه سالمه قلب داره شوهرم گفت از نظر من یه لخته خونه نه بچه
کل ر اه و گریه کردم گفت اون یه لخته خونه مونا شلوغش نکن از یه دکتر ی که سقط تو مطب انجام می داد وقت گرفتیم برای فرداش ساعت 5 شوهرم رفت سر کار انقدر تو اون 2.3 روز گریه کرده بودم که صدام در نمی اومد اذان مغرب بود که نشستم با خدا حرف زدم گفتم خدایا من این و نخواستم خودت دادی اگه قراره بمونه که خودت به دل احمد بندازه اگه هم قراره ازم بگیریش من فردا با پاهای خودم می رم پسش می دم به خودت با بچه ام هم خداحافظی کردم و بهش گفتم ببخش که مادر خوبی نبودم برات 1 ساعت بعد شوهرم اومد خونه گفت بشین می خوام باهات حرف بزنم گفت تو می خواییش گفتم آره گفت من خیلی فکر کردم وقتی با وجود اون همه مراقبت من شده دیگه حتما خدا داده نمی تونم با خدا در بیوفتم نگه اش می داریم این طوری شد که هدیه ی خداوندی من موندگار شد الانم خدا رو شکر سالمه این که من به همه می گم اگه خدا بخواد تحت هر شرایطی می مونه
دختره من 24 روزه دیگه خونه ی ما رو و با قدمهای کوچیکش روشن می کنه کلی هم از نظر روانی رو شوهرم کار کردم که تو می تونی پدر خوبی باشی
برامون دعا کنید الان که دارم می نویسم تو دلم وول می زنه و من کیف می کنم امیدوارم خدا به همه ی منتظران هدیه ی الهیش رو بده
سعی نکن به یک خوک آواز خواندن یاد بدهی. هم وقت خودت رو تلف می‌کنی و هم خوک را اذیت می‌کنی.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز