ماه اخر بارداریم....شوهرم دیر ازدواج کرده 30 سال به بالا و من اونموقع زیر 25 بودم و خیلی گیج و مات
نمی دونم درسته یا نه؟ولی از وقتی دیدم برادرشوهرم بخاطر طرفداری از زنش از روز اول با همه در میفته حتی با بچه این حس رو که قبلا داشتم قویتر شد/////
و برادرشوهرم با همه دعوا کرد و بعد هم رفت خونه مادرزنش دوماد سرخونه..........
شوهرم با اینکه پدرش زنده هست همه کار برا همه کوچیک و بزرگ کرده هرچی خریده برا خودش برا اونا هم خریده و جوابش هم بد و بیراه بوده به زن و بچش همین چندوقت پیش خواهرش گفت نامردی که زن و بچت میاری خونه ما!!!!!!!!!!!
همه مشکلاتم رو خودم حل میکنم و وقتی بچم بدنیا اومد اینهمه خواهر برادر داره هیشکی کاری نکرد و مادر بدبخت من همه کار میکنه
همه اینا بخاطر اینه که """مسایل جنسی نقطه ضعف شوهرم نیست ""چون بعد از این همه سال هنوز زندگیم دست خودم نیست و مادرش تصمیم میگیره ما کجا بریم کجا نریم فقط برای ما هم تصمیم میگیره !!!!!!!!!!!اعتماد بنفسش بالاست چون فکر میکنه من ضعف دارم چون خانواده م ازش میترسن
هیچ راهی نداره و من نمی دونم کجای زندگیم هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟